سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رسم عاشقی

امروز صبح که بیدار شدم بعد از خوردن صبحانه رفتم یه حموم درست و حسابی!!!(از بس وقت ندارم موقعی که می رم حمام ذوق ذوق میشم!!)

بعد هم لباس خوشجلی که دیروز خریده بودم رو پوشیدم!یه دست راحتی خریدم عین لباس خواب خارجی هاست!!امروز همه تو خونه ازم می خندیدن می گفتن شدی عین کودکان خارجی وقتی که می گن مامی ...ددی...شب به خیر!!

بعد نزدیک ظهر بود وضو گرفتم و قبل از نماز یه آرایشی کردم(یادم نمیاد تو این چند ماه دل و دماغ این کارها رو داشته باشم اما امروز روز دیگری بود!!)و ایستادم نماز خوندن......

بعد از ناهار کلی شیطنت کردم و با نسرین اس ام اس بازی کردیم تا وقتی که زنگ زد مثلا" خداحافظی کنه واسه دو روزی که میره و برمی گرده!این هفته شکر خدا آزاد میشم و دیگه می تونیم با هم بریم بیرون(وای خدا تنفس!)

عصری هم رفتیم با بر و بچ چرخی زدیم تو خیابون و بعد که اومدیم خونه نشستیم دو تا سی دی دیدیم:تسویه حساب و قهوه تلخ!(امان از اعتیاد:دی)

دو روزه مامانی حال معدویش(!)به هم ریخته،امشب با هزار خواهش و تمنا راضی شد بره دکتر،منم ساعت 9:30 اینا بود برای اولین بار سوار ماشینش کردم و رسوندمش دکتر!(قول دادم سالم می برم و میارمش!از اون دفعه همش می گفت من اگه با تو اومدم جاییییی!!)ولی دیگه بهم اطمینان کرد!!و قول گرفتم که بذاره از این هفته که وقتم آزاد شده برم باهاش تا تسلطم بیشتر شه!(به این عنوان مثلا""!!)

اونم گفت:باااااااااااااااااااااشششششششششش!!!

خلاصه اومدیم خونه و از همون وقت اومدم نت گردی!!!(امان از اعتیاد)الانم می خوام برم لالا تا فردا بیدار شم درسی بخونم و ........بقیه اش رو نمی دونم....

منم احساس می کنم معده ام به هم ریخته!الان همش دلم درد می کنه...خدا خودش رحم کنه.........

فعلا" بدرود!


نوشته شده در جمعه 89/9/5ساعت 12:41 صبح توسط Ghazal نظرات ( ) |

حالم اصلااااااااااااا" خوب نیست!

فکر می کنم دارم به استقبال سرماخوردگی میرم!تمام بدنم شده مثل شیشه!!!

من حدود 7-8 سال بود سرما نخورده بودم تا پارسال که مهرماه بود و وقتی داشتم از مسافرت برمی گشتم سرما خوردگی زشتی گرفتم و واقعا" اگر امید پیشم نبود مرده بودم!امروز هم دوباره مثل همون حال بهم دست داد!

امروز از عصر نسرین پیشم بود،دیروز که قرارشون به هم خورد و کنسلش کردن و ببه جاش امروز دلی از عزا در آوردیم هر دو تامون!

خیلی خوش گذشت،واقعا" احتیاج داشتم ببینمش و چه خوب که اومد.....

کلی خندیدیم البته فقط با یادآوری خاطراتمون!!چون هر دو مثل روح منجمد و یخ زده ایم که فقط با مرور خاطرات جون تازه می گیریم....

بعد هم پفک خوردیم و رفتیم خونه هامون!ولی از وقتی اومدم در حال لرزیدنم!رفتم گلفروشی به مناسبت تولد آبجیم یه دسته گل خوشگل گرفتم ....

حوصله ندارم....احساس می کنم بدنم اینقدر ضعیف شده که دلم گریه می خواد!!!(چه ربطی داره نمی دونم!!!)

 


نوشته شده در دوشنبه 89/9/1ساعت 11:7 عصر توسط Ghazal نظرات ( ) |

<      1   2   3      
Design By : Pars Skin