رسم عاشقی

چهارشنبه بعد از امتحان فاینال با 3 تا از دوستان داشتیم می اومدیم خونه....یکی از دوستام پیشنهاد داد بریم بیرون بگردیم...

من گفتم مشکلی ندارم و هر جا بخواید بریم میام باهاتون..اون دو تا گفتن ما نمی تونیم و به هر حال کنسل شد!

وقتی من و همون دوستم که پیشنهاد داده بود از اون دو نفر خداحافظی کردیم با هم رفتیم باغ .....!آخه باید می رفتیم دیگه!باید دماغ اون دو تا به خاک مالیده میشد!!

خلاصه اینکه رفتیم و دو تایی خوش گذروندیم...

بهش گفتم چطوری با نامزدت آشنا شدی؟..

برام تعریف کرد نیم ساعت!یه داستان طولانی اما جذابی داشت..

این دوستم روانشناسی خونده،نامزدش هم به صورت تصادفی(!) روانشناسی خونده!خیلی با هم بحث کردیم سر عشق و ....

یه تکه از حرفهاش این بود:

دختر و پسر وقتی با هم استارت آشناییشون زده میشه از سر هوس و حرارت جنسی هست!واسه همین هست که در این مرحله راحت می تونن از هم جدا بشن،بعد از مدتی دختر منطقی تر میشه و از سر منطق پسر رو میشناسه و بهش کم کم دل می بنده،ولی اون پسر همچنان به دیده یک دختر(!) و جنس مونث بهش نگاه می کنه!تا اینکه پسر از مرحله احساس گذر می کنه و از طریق منطقش دختر رو دوست داره،اینجا هر دو همو به اندازه کافی شناختن و عشق واقعی شکل می گیره،وابستگی ایجاد میشه و تقریبا" دل کندن غیر ممکن....

من گفتم پس واسه همین هست که دختر عشقش کهنه تر و قدیمی تر هست و گذشتن ازش سخت تر!

خیلی با هم در این مورد صحبت کردیم،،اون همش می گفت غزل هیچوقت نمی تونم فکر کنم دختر و پسری می تونن از هم جدا بشن چون دردش خیلی سخته!(تو دل خودم می گفتم منو نگاه کن!وقتی مجبور بشی این کارو هم می کنی!)

آخرش گفت:اگر روانشناسی خونده بودی حتما" روانشناس قابلی میشدی!آدمها و زیر و بم زندگی رو خوب میشناسی،تجربه ات از یک دختر با این سن و سال خیلی بیشتره....

خلاصه بعد از یک ساعتی از هم خداحافظی کردیم و نخود نخود هر که رود خانه خود!!

نمی دونم چرا دلم نمی خواست برم خونه!!هر چند منتظر بودم تا بقیه جزوه هام برسه و همش رو با هم بگیرم اما رفتم تا همون دو تا کتاب رو تحویل بگیرم،اومدم برگردم خونه ولی ترجیح دادم برم تکلیف اینترنتم رو مشخص کنم..

به همین نام و نشون 5 بعد از ظهر اومدم خونه!!

این یک هفته زیاد با امید اس دادم!!چیزای خاصی نبود اما خیلی بهم ارامش میداد!

دیشب 4 ساعت با هم چت کردیم!!!هر چند دو ساعت آخر رو با دل درد نشسته بودم و داشتم از گرما می پختم غافل از اینکه بــــــــــــله!تاریخ رو فراموش کرده بودم!!!ولی می ارزید!سرما خورده بود،مثل اون وقتا که همیشه دل نگرانش بودم و تجویزات خورد و خوراک می کردم براش دیشب هم پشت سر هم گیر می دادم بهش و می گفتم چی بخور و چی نخور و.....

دیشب خیلی احساس خوبی داشتم،انگار دنیا رو بهم داده بودن!به خودش هم گفتم که خیلی بهم خوش گذشت...

بگذریم که چند دفعه خداحافظی کردیم ولی دلمون نمی یومد بریم!بالاخره ساعت 2:15 از هم خداحافظی(االبته بدون گفتن خداحافظ!!)کردیم!

وقتی خواستم بخوابم حالم خیلی بد بود،دلم شدید درد می کرد،ولی خوب خوابم برد از شدت خستگی....!

امروز اس دادم و حالش رو پرسیدم،نمی دونم کار درستی کردم یا نه ولی نتونستم طاقت بیارم!امیدوارم ناراحت نشده باشه...

الان می خوام برم درس بخونم،به هم قول دادیم درسامون رو بخونیم،من که یادم نمی یاد بهش بدقولی کرده باشم الانم الوعده وفا.....

تا بعد........

 


نوشته شده در جمعه 89/9/19ساعت 7:21 عصر توسط Ghazal نظرات ( ) |

الان دارم با سحر چت می کنم

اون داره از عشقش میگه ......

از یه عشقی که الان فقط دردش مونده تو دلش..

از سالگرد پر کشیدن عشقش.......

از 16 روز دیگه......

از روزی که 1 سال میشه که از پیشش رفته و نتونسته ببیندش....

از مردنش،از نبودنش......

اون می گه و من اشک می ریزم.........

خوبه بهونه ای گیر آوردم تا باز هم گریه کنم!دیگه به اشکام عادت کردم،شدن همدم روزها و شب هایی که از درد تنهایی و بی کسی پناه میارم بهشون.............

چقدر سریع عصبی و ناراحت میشم،،الان امید رو ناراحت کردم،مجبور شدم ازش معذرت بخوام!

خدایا نذار اون روزی برسه که کسی دور و برم نباشه از اخلاق بدم!

 


نوشته شده در سه شنبه 89/9/16ساعت 12:35 صبح توسط Ghazal نظرات ( ) |

[نکن!]  


نوشته شده در یکشنبه 89/9/14ساعت 12:12 صبح توسط Ghazal نظرات ( ) |

امروز حالم اصلا" خوش نیست،سرم و دستم شدیدا" درد می کنه.چه جونی دارم که از پا در نمیام،خودم هم توش موندم!!

عصر اومدم درس بخونم مثلا"!کتابم رو گذاشتم جلوم ولی دریغ از یک جمله!نزدیک به نیم ساعت سه خط از کتاب جلو چشمام رژه می رفت ولی هیـــــــچی نفهمیدم!!منم بستمش و گذاشتمش کنار!

شب داشتم اس ام اس می دادم به یکی از دوستام،اما اشتباهی فرستادم واسه امید،نمی دونم به دستش رسید یا نه ولی برای من که دلیور نشد.... اینقدر عصبی و ناراحت بودم که گوشیم رو خاموش کردم!

نشستم کلی گریه کردم ولی تنها نتیجه اش این بود که درد دستم بدتر شد!بعضی وقتها واسه بیچارگی و حماقت خودم گریه می کنم،اینکه خدا تا کی می خواد اینجوری من رو عذاب بده یا امتحان کنه.....با خودم می گم دارم تقاص شکستن دل کیو پس می دم ؟!ولی کارهای خدا بی حساب و کتاب نیست،حتما" خطایی کردم که دارم مجازات میشم.....

خسته شدم از این زندگی...خسته شدم......چرا خدا به حرفم گوش نمی ده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


نوشته شده در پنج شنبه 89/9/11ساعت 10:29 عصر توسط Ghazal نظرات ( ) |

چند شب می خوام بیام بنویسم اما هم اینترنتم مشکل داره و هم اینکه مثلا" دارم درس می خونم و کمتر میام نت!

جمعه شب بود با امید چت می کردم،راجع به یه موضوعی صحبت می کردیم و وقتی تمام شد خواستیم خداحافظی کنیم گفتم:امید!

(یه دفعه به ذهنم رسید چیزی رو بهش بگم،اما واقعا" مردد بودم)

گفتم:هیچی،نمی دونم باید بگم یا نه ولی اون اصرار کرد که بگم...

گفتم:می دونی که شروع کردم به درس خوندن و الان کنکورم برام خیلی مهمه،و خیلی مشتاقم قبول شم!

گفت:خدا رو شکر،خیلی عالیه...

گفتم:همه اینا رو گفتم تا بگم من نیاز به آرامش دارم،!حداقل تا پایان بهمن ماه!

گفت:خوب چه کاری از دست من بر میاد؟!

گفتم:تو خیلی خوب منو میشناسی،با روحیه من آشنایی داری،می دونی چی عذابم میده و چی ناراحتم می کنه،از تو به عنوان یه نفر که تو زندگیم تاثیر داره می خوام حمایتم کنی!(خدا می دونه اون لحظه از حرفم خجالت کشیدم!چون دلیلی نداره من چیزی رو ازش بخوام،اصلا" نباید هیـچگونه توقعی ازش داشته باشم اما....با همه این تفاسیر بهش گفتم!)

گفت:حتما"!ما که با هم این حرفها رو نداریم،از این به بعد سعی می کنم کارهایی رو که ناراحتت می کنه انجام ندم....

ازش تشکر کردم و کلی هم شرمنده اش شدم...

خیلی سر به سرم گذاشت همون شب و من هم بیخوابی زده بود به سرم اینقدر خندیدم که دلدرد شدم!تا ساعت 1:15 نذاشتم بخوابه!(بی جنبگی تا این حد؟!)

اون روز برام یه اس ام اس با حال داد،دو سه تایی جواب بهش دادم و بعد هم کات!!

دوشنبه دلم یه جورایی بود!!نمی دونم چرا فکر می کردم تو راهه و داره میاد!!(صبح شمردم روزها و به 136 که رسیدم تعجب کردم!!چون رکورد ندیدن زده شد!)به رسم عادت دیرینه رفتم صدقه گذاشتم کنار و آیه الکرسی خودنم!!(هر چی به خودم می گفتم اولا" تو که نمی دونی اومده یا نه،ثانیا" به تو چه!!ثالثا" گیریم که اومده باشه بازم به تو چه!!)اما.......

شب رفتم تو رختخواب و بعد از کلی وقت دوباره اس ام اس هاش رو خوندم،یکی بود که دقیقا" مثل امشب برام فرستاده بود:

حافظ از چشمان قشنگ تو غزل ساخت

وقتی که تو را دید به چشمان تو دل باخت

نقاش ازل تا که به چشمان تو پرداخت

دیوانه شد از طرز نگاهت قلم انداخت.....

(امیدوارم درست نوشته باشم!چون حوصله ندارم از رو گوشیم بنویسم!)

و بعد هم خوابم برد..........

دیشب نسرین می گفت داره میاد!!یعنی من یه روز زودتر به دلم افتاده بود!فقط آرزو کردم سالم برسه و دیگه برام مهم نیست چی میشه و ....

نسرین می گفت غرورت رو که همون بهای عشقت هست بذار زیر پا و براش یه پیام بده!کسی که تو راه هست خوشحال میشه...

اما من گفتم بهای عشقم چیزای سنگین تر از غرورم بود که پرداختش کردم!پیشاپیش،نقد نقد!!خدا می دونه که کم نذاشتم و وقتی پاش برسه عین یه کوه می ایستم پای همه چیز......

اون روز می گفت این دفعه که اومدم یه قرار می ذاریم با بچه ها می ریم بیرون!!می خوام واسه اینکه حسن نیتم رو بهت ثابت کنم این کارو انجام بدم!!!!!تا فکر نکنی من نمی خوام ببینمت!تا فکر نکنی من بدم!!!

من که کلا" می دونم چه اتفاقی می افته ولی واسه اینکه مطمئن شم 2 روز دیگه صبر می کنم!!!!!

از همه شما می خوام که وقتی دلتون خدایی شد من رو از یاد نبرید....

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/9/11ساعت 12:37 صبح توسط Ghazal نظرات ( ) |

<      1   2   3      >
Design By : Pars Skin