سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رسم عاشقی

امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم اس ام اس دارم از امید،گفته بود برنامه ناهار با بچه ها کنسل شده و تو برنامه ات چیه؟!بعد از چند تا اس ام اس قرار شد ظهر واسه ناهار بریم همون پارکی که قرارش رو دو-سه روز قبل گذاشته بودیم....من رفتم سرکار و قرار شد یک ساعت قبل از اینکه من بیام بیرون بهش خبر بدم و بتونیم همدیگه رو یه جایی ببینیم و بریم ..

داداشم که برای کار بانکی رفته بود برگشت و گفت من هر کاری می کنم نمی تونم از حساب تو پول بگیرم،بیا خودت برو بانک و بگیر،قرار بود بعدش هم بره یه بانک دیگه...از اونجایی که می دونستم اگر رفت حداقل تا یک ساعت دیگه برنمی گرده و من دیر می رسم بهش پیشنهاد دادم که خودم می رم و از اون طرف هم می رم خونه....

برای امید اس دادم که من تا یک ساعت دیگه کارم تموم میشه تو هم اماده باش..از صبح شله زرد به دست رفته بودم سر کار!!دیگه آب شده بود و چیری از تزیین روش باقی نمونده بود از بس که رانندگان محترم تاکسی ما رو از زمین کنده بودن و به هوا فرستادن!!وقتی اومدم بیرون سریع تاکسی گرفتم و رفتم بانک..خدا رو شکر خیلی خلوت بود و سریع کارم تموم شد،وقتی دیدم هنوز وقت دارم پیاده زدم به راه تا وقت کشی کنم و امید هم بتونه بهم برسه...

براش اس دادم که کارم تمومه و خیابان.....هستم،دارم میام تو هم کم کم بیا،کجا همدیگه رو ببینیم؟

جوابی نداد!!2 دقیقه ای بود که از بانک فاصله گرفته بودم و پیاده می رفتم و کماکان تو فکر بودم!!سرم رو یه لحظه کردم بالا چهره یکی از همکلاسیهام تو ذهنم اومد و خودش بود!یکی از دوستان دانشگاه و...و....و....امید هم کنارش!!!!!!!!شاخم در اومد!!اونم تو همون خیابون با اون دوستمون و دقیقا" همزمان رو در روی هم قرار گرفتیم!!جوری وانمود کردم که قرار نبوده من امید رو ببینم!ظاهرا" این دوستمون قرار بوده کلاس کامپیوتر ثبت نام کنه و امید هم باهاش امده(هر چند هنوزهم ربطش رو به امید نفهمیدم!!)البته بگم که این یکی از صمیمی ترین و قدیمی ترین دوستان امید در دانشگاه محسوب میشه!

(خیلی برام عجیبه هااااا!!این دقیقا" شبیه یک اتفاق و یا نشونست که نمیشه سرسری ازش گذشت!داداشم نتونه از بانک پول بگیره و من برم،دقیقا" همون موقعی که من می رسم و کارم زودتر انجام میشه اونا هم اونجا باشن وهمدیگه رو ببینیم و.....!!!حکمتش کجاست خودم هم نفهمیدم!)

به هر حال با هم راه افتادیم و رفتیم همون موسسه ای که دوستمون قرار بود بره واسه کلاس..یه 10 دقیقه ای هم اونجا بودیم،همش می گفت شما کارتون رو انجام بدید،چه کار داشتید با هم که می خواستید همدیگه رو ببینید!!(آخه وقتی من اس می دم واسش که من ....هستم امید بهش گفته بود که من می خوام کسی رو ببینیم که الان توی همین خیابونه!!دیگه نمی دونست که قراره کجاها بریم!!)خلاصه اینکه به آخر خیابون رسیدیم و گفت بریم تا ایستگاه اتوبوس که من برم خونه...یه کمی جلوتر رفتیم یکی دیگه از دوستان دانشگاه رو که تازه ازدواج کرده بود دیدیم!!!(عجب روزی بود امروز!!)

بگذریم....

وقتی تنها شدیم سریع تاکسی گرفتیم و رفتیم که بریم!پارکی رو که من انتخاب کرده بودم حدود 45 دقیقه(با تاکسی!)از جایی که بودیم فاصله داشت!!نشستیم تو تاکسی و با هم حرف زدیم،این دفعه می دونستم وقتمون بیشتره و می تونیم حرفهای بیشتری با هم بزنیم..بهش گفته بودم لپ تاپش رو بیاره تا با سیمکارتم بریم نت گردی!!(که به مدد خرابی شبکه و ...نتونستیم و فقط امید بیچاره کیف لپ تاپش رو که با متعلقاتش 5-6 کیلو میشد روی دوشش حمل کرد!!!)

روحیه اش به نظر خیلی خوب می رسید و من هم حسابی استفاده کردم!!تو راه از خیلی چیزا گفتیم.....از خانم خروس بی محل که هنوز در گیر و دار امیده!!از اینکه می خواد بشه موی دماغش و کماکان ولش نمیکنه(عجب آدمیه این!البته مقصر اصلی خود امیده که باعث میشه اون دختر فکر کنه تو زندگیش حقی داره!!)

بعد از یک پیاده روی 10 دقیقه ای بالاخره رسیدیم!!نشستیم لب حوض پر از خالی(!) اون پارک...خیلی خلوت بود،فقط دو سه تایی زوج(!) بودن که یکیشون تقریبا" روبروی ما بودن...

چون شله زرد داشتیم دیگه ناهار نخریدیم و قرار شد همین بشه ناهارمون!!(ما کلا" خلیم تعجب نداره!)وقتی بازش کردم چشمتون روز بد نبینه!ظرفش شکسته بود و خودش هم شبیه شربت شده بود!!!(منظورم آبکی و....!)حالا خوبه مسایل امنیتیش رو رعایت کرده بودم و توی 2 تا ظرف بود و 3 تا کیسه و...از اولی که هر دومون قاشق گرفتیم دستمون خندیدیم تا اخرش که البته خود امید مسببش بود،کمتر پیش اومده بود اینجوری شاد باشیم!!

خودش می گفت حالا هر کسی ما دو تا رو ببینه می گه چه زوج خوشبختی هستن اینا!!نمی دونه چقدر ما واسه جور کردن همین قرار ملاقات سختی کشیدیم! بعضی از حرفهامون مرور خاطرات بود و بعضی حرفهای جدید و....

همون 20 دقیقه به اندازه یه دنیا برام می ارزید...راستش از اخلاق امید متعجب شده بودم!!مثل کسی بود که یا خودش رو زده به خوشی یا اینکه واقعا" از چیزی شاد باشه(خدا رو شکر،انشاالله همیشه لبخند به لب باشه)جامون رو عوض کردیم چون در حال یخ زدن بودیم!!وقتی نتونستیم به نت وصل بشیم عکسهایی رو که تو لپ تاپ داشت بهم نشون داد...از سفرهایی که رفته بود و از شیطنت هایی که کرده بود و بعضی از عکسهایی که با بچه های گروهشون گرفته بودن...(عکس سه تا دختر هم بود که من پاکش کردم!!!)یه کمی هم اینجا شیطنت کردیم ....چشمم به ساعت لپ تاپش بود،دلم می خواست هر لحظه بشه 1 ساعت اما کم کم باید می رفتیم....

بارو بنه رو جمع کردیم و پیش به سوی خانه!!و باز هم طی طریق 10 دقیقه ای!بهش گفتم اگه الان بابات ما رو اینجا ببینه چی میشه به نظرت؟!

 گفت:مطمئنا" خیلی عصبانی میشه اما بعد با خودش می گه این آدم نمیشه پس بهتره کارش رو تموم کنیم...!!اومد یه حرفی بزنه و نزد!!حرف تو حرف اومد و بعد از چند تا موضوع گفتم چی می خواستی بگی؟!

گفت بهتره نگم،آخه می ترسم از گفتنش پشیمون بشم و شاید اگه نگم پشیمون تر بشم!!اما ترجیح می دم نگم....اصراری نکردم؛نمی خواستم به اجبار حرف بزنه و سعی کردم بی خیال بشم....از کارش و شغلش و درساش و امتحاناش گفت...از اینکه احتیاج به امید داره!!دوست داره کسی بهش روحیه بده تا بتونه دوباره اون انگیزه لازم رو به دست بیاره و راحت پایان نامه اش رو بگیره وگرنه خیلی عقب می افته....

باید سوار تاکسی می شدیم...وقتی نشستیم جریانی رو برام تعریف کرد که بعد حدس زدم باید همونی باشه که نمی خواسته بگه و....!گفت:از بین تمام کاندیداهایی که تا الان واسه ازدواج برام در نظر گرفته بودن فقط یه نفر باقی مونده بود.....این دفعه که اومدم مامانم گفت رفتیم دیدیم دختره رو!اما مورد پسند واقع نشده!!و خیلی سادگانه(!) و صادقانه(!) اون دختر رو با من مقایسه می کنه و می گه قدش خوب بوده مثل همون(من)و....

امید مچش رو باز می کنه و می گه چطور اون موقع قدش مشکل داشت اما حالا می گید خوب بوده مثل اون؟!؟!

بعد گفته من حرف نهایی رو واسه ازدواج میزنم و خودم تصمیم می گیرم،واسه همینم دختری رو که پیدا می کنید باید از هرررررر نظر از غزل بهتر باشه!!و اگر یک فاکتور هم مثل اون باشه حرفتون پذیرفته نیست!!آخه منطقیش اینه که من باید یه نفر رو پیدا کنم که از هر نظر از اون بهتر باشه وگرنه چه دلیلی داره ازش دست بردارم؟؟؟!!!

مامانش میگه تو داری ما رو اذیت می کنی و نمی خوای ازدواج کنی و....

امید میگه باور کنید اینجوری نیست،ولی باید دختری که پیدا می کنید از همه لحاظ از اون سر باشه و در ضمن یه چیزی بگم بهتون؛من اگه 50 تا زن هم بگیرم و 100 سال هم بگذره باز کاری رو که شما تو خواستگاری کردین فراموش نمی کنم!!(ای ول امید....)

مامانش هم چند تایی قسم می خوره که اگه اینجوره من راضیم و بریم برات بگیرمش و فقط باید بابات رو راضی کنی!!!!! و....(عمرا"!!!اگه کسی بخواد راضیش کنه جنابعالی هستی نه امید بیچاره که شده بود توپ فوتبال تو دست شما!)

امید میگه فکر کردین من دیوونه ام؟!همون موقع هم همین حرفها رو میزدید.دیگه گول حرفهاتون رو نمی خورم....

مامانش گفته بوده راستی ازدواج نکرده؟!ازش خبر داری؟

گفته آره خبر دارم،نه ازدواج نکرده...!

مامانش میگه:پس چطور می گفتی اگه من بگم نه اونم میره دنبال زندگیش و ازدواج می کنه!!

امید میگه:آره همین الان هم همینه و داره خواستگاراش رو رد میکنه!اگه من بهش بگم دوسش ندارم میره دنبال زندگیش که من هم نمی گم!!

خلاصه اینکه باید پیاده می شدیم و نخود نخود هر که رود خانه خود!سریع از هم خداحافظی کردیم و اومدم خونه...

نمازم رو خوندم و واسه امید اس دادم که یک سوال و یک نکته:این حرفهایی که زدی همونی بود که اگه می گفتی پشیمون میشی؟...و یادت نره که نمازت رو نخوندی!

گفت آره!و مرسی از یادآوریت...

بهش گفتم:پس من هم حرفهات رو نشنیده می گیرم و سعی می کنم پشیمونت نکنم!

فعلا" تنها چیزایی که برام اهمیت داره درس امید هست و کنکور خودم...این حرفها اینقدر نخ نما شده و پیش پا افتاده که ارزش فکر کردن نداره...فعلا" اینقدر از دیدارش و کنارش بودن خوشحالم که دوست ندارم با هیچ چیز عوضش کنم...

خدایا این شادی رو ازم نگیر و روز به روز زیادترش کن.............خدا تو می تونی!!!! 


نوشته شده در سه شنبه 89/9/30ساعت 8:22 عصر توسط Ghazal نظرات ( ) |

بازم کلیک؟  


نوشته شده در یکشنبه 89/9/28ساعت 6:27 عصر توسط Ghazal نظرات ( ) |

امشب باز هم از اون شباست.........................


نوشته شده در یکشنبه 89/9/28ساعت 1:13 صبح توسط Ghazal نظرات ( ) |

*تاسوعا و عاشورای حسینی بر عاشقان ثارالله تسلیت باد*

خیلی خسته ام!تمام تنم کوفته شده از بس این دو روز کار کردم!

امروز و دیروز نذری داشتیم....نمی دونم چطور شده که اومدم پای نت اما می دونم از بس خسته ام خواب به چشمم نمی یاد!!!(کار من همیشه برعکسه!)

دیروز نسرین هم امد خونمون،امسال از هر سال شلوغ تر بود،حدودا" 25 نفری بودیم،عمه و دختر عموها و پسر عمو و....از ساعت 12 اومد خونمون ه امید گرفتن حاجت!بمیرم براش دلش خیلی غم داره،من بهش حق می دم،درکش می کنم اما اون پسر احمق سنگدل خودخواه بیشعور.....

بیچاره از بس کمک کرد فکر کنم امروز تا ظهر خوابیده باشه!البته خودش می خواست،مگر کسی جرات داشت بدون اون قدم از قدم برداره!!مگر اجازه می داد؟!جوری بود که هر کسی می خواست دعا کنه اول اسم اونو می آورد!!

تا 9 شب خونمون بود و بعد هم داداشم رسوندش اما حدودا" 11 رسیده بودن از شدت ترافیک!

دیروز قبل از غروب دلم هوای امید رو کرد!خیلی براش دعا کردم،برای سلامتیش،موفقیتش،خوشبختیش....یک لحظه از ذهنم بیرون نمی رفت،خیلی سعی کردم بر خلاف همیشه دعای مشترک نکنم!!اما.......

براش اس دادم که امروز بدجوری مو دماغم شدی!و برات دعا کردو ...التماس دعا

جواب داد:دل به دل راه داره!الان می خواستم اس بدم و بگم نذرتون قبول و التماس دعا!!!که خودت اس دادی!!

باز هم مثل همیشه تله پاتی و هماهنگی و..........!

و بعد هم گفت:راستی،من فردا شب بلیط دارم و می خوام بیام!

نمی دونم چرا اما بی اختیار لبخندی زدم و اشک شوق تو چشمام نشست!فکر می کنم بعد از این همه خستگی خیلی خبر خوشایندی بود!

رفتم دیدم نسرین پای ظرفشویی مشغول شستن ظرفه!بهش اس ام اسش رو نشون دادم(خوشحالی و بی جنبگی تا این حد؟؟!!!)

وقتی خوند گفت:وای غزل،داداش عزیزم داره میاد(اه اه اه از این ابراز احساساتش!!!)به خدا خیلی براش دعا کردم!

منم زدم تو پهلوش و گففتم:مرض!یواش چه خبرته این همه آدم اینجاست....

(وای وای بگم از سوتی دادنش)

ظهر سر سفره بودیم،عمه و دختر عمه و خانواده خودم....

مامانم داشت بهش می گفت انشاالله که سال دیگه برید خونه خودتون بپزید،.....

یه دفعه نسرین گفت: انشاالله،وای غزل فکر کـــــــــــــــن!سال دیگه تو میای خونه من اونم با امید!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یه دفعه من چشمام گرد شد،خودش هم زل زد تو چشمام و هر دو ساکت شدیم!!!

منم بلند گفتم:امید دیگه کیه؟؟؟!!!!

(از اونجایی که امید هم اسم داداشم هست منم اسم اون یکی داداشم رو بردم و گفتم نکنه انتظار داری اونم بیاد!!!!!!!!!!!)

هیچ کس حرفی نزد!اما ضایع شدیم رفت پی کارش!

براش شله زرد برداشتم،روش تزیین کردم با خط خودم!!اما خوشگل ترینش رو برداشتم،انشاالله به سلامتی بیاد ببرمش براش...

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/9/25ساعت 6:59 عصر توسط Ghazal نظرات ( ) |

دیروز نسرین اومد پیشم،یه 4 ساعتی با هم بودیم،چیپس و ماست موسیر خوردیم(به یاد دانشگاه) جای همگی خالی چون خیـــــلی چسبید!

 از هر دری سخن گفتیم،خیلی خندیدیم دیروز،حسابی خوش گذشت،البته چون حال روحیم خوب هست خدا رو شکر این روزا کلا" خوش می گذره!

روز تاسوعا نذر شله زرد داریم!نسرین قراره از صبح بیاد خونمون....

امشب هم زنگ زد 45 دقیقه می خندیدیم!بماند که بعد هم با موبایلش 8 دقیقه صحبت کردیم،یه چیزی رو سر شب بهم گفته بود و ساعت 12 یادش اومده بود !زنگ زد منو تو خنده هاش سهیم کنه!!(کلا به این نتیجه رسیدم مغز تو سرمون نیست!)

امید خیلی شله زرد دوست داره،می خوام براش نگه دارم تا وقتی که میاد هرچند می دونم وقتی سرد بشه و بمونه اصلا" خوشمزه نیست!

فردا و پس فردا خیلی کار دارم و روز تاسوعا و عاشورا هم که دیگه ....

این دفعه خیلی بدنم ضعیف شده و همش سرگیجه دارم.....امیدوارم بتونم سرپا باشم واسه اون روز،این نذر از اولش مال خودم بوده و حاجت بزرگی ازش گرفتم،و امسال هم ششمین سال هست که داره ادا میشه،انشاالله این بار باید میخم رو بکوبم اساسی!منم و یه ارادت به حضرت ابوالفضل(ع) که اگه از دستش بدم وای به حالم....

هیچ کدوم رو یادم نمیره هر چند من در مقامی نیستم واستون دعا کنم اما همیشه می گن دعا رو در حق دیگران کنید تا حاجت خودتون هم برآورده بشه انشاالله....

التماس دعای مخصوووووووووووووص!


نوشته شده در دوشنبه 89/9/22ساعت 1:22 صبح توسط Ghazal نظرات ( ) |

   1   2   3      >
Design By : Pars Skin