رسم عاشقی
بالاخره نسرین هم رفت!!!
کجا؟!
خونه بخت......!
امروز بهم زنگ زد و گفت که دیشب مراسم خواستگاریش بوده،و به همین خاطر این چند روز درگیر بوده و نتونسته تماس بگیره(البته فکر می کنم در اثر الهامات قلبی یه دفعه منو یادش اومده!!!!)
خیلی خوشحال شدم که تونستن خیلی زودتر از اونی که گفته بود و به هم قول داده بودن به هم برسن،انشالله که خوشبخت بشه.......
منو دلداری داد و گفت سختی های منو که یادت نرفته،اما حالا ببین خدا رو شکر همه چیز تموم شد....
شاید در ظاهر اینجوری باشه اما من خیلی خوب میشناسمش،متاسفانه جزو اون دسته افرادی هست که خیلی نمی شه رو حرفش حساب کرد!!می دونم معنی تک تک حرفهاش رو و می دونم چقدر سریع با محیط رنگ عوض می کنه،یعنی در هر شرایطی یه حرفی میزنه!!!و اخلاقش رو خوب میشناسم،واسه همین اصلا" نمیتونم و نمی شه خودم رو باهاش مقایسه کنم،تفکرات ما یه مقداری از هم دوره.....
اینا مهم نیست،مهم اینه که یکی از بهترین دوستام می خواد ازدواج کنه و من از این بابت خیلی خوشحالم...........
انشاالله همه اونهای که قصد ازدواج دارن و نیتشون خیره به آرزوهای خوبشون برسن......
دو روزه دارم سعی می کنم کمتر فکر کنم،البته فقط دارم سعی می کنم!از پریروز که بهم گفت شاید حرفش با بقیه فرقی داشته باشه دارم خودم رو مجبور می کنم که واسه حرفش فرقی قایل شم!!مجبور کردن نه اینکه از روی ناچاری منظورم سعی بیشتر هست.
واسه همین این یکی دو روزه یه کمی بهتر و آروم تر بودم خدا رو شکر....
دیروز نشستم دوباره چت هامون رو یه نگاهی انداختم،غیر از کل کل کردن ها و اذیت هامون بقیه اش خیلی خوشایند نبود،نمی دونم این چه صیغه ای بود که هر وقت با هم چت می کردیم آخرش دلخوری پیش می اومد!حتی اگه این حرفها رو با تلفن به هم می گفتیم اصلا" ناراحت نمی شدیم ولی تو چت نه!!البته این مشخص و واضحه دلیلش،چون توی چت احساسات واقعی ادمها مشخص نیست و فقط کلمات و شاید اسمایل هایی که می ذاریم مقصود رو برسونه،به هر حال چیز خاصی نبود....(البته در آخر آرزوی داشتن یه لحظه از همین دلخوری ها رو داشتم!!)
بعد داشتم توی انجمن دنبال یه سری مطالب می گشتم که برخوردم به تاپیک تولد من!!آخ که چقدر خوشمزه بود!از گل رز و مریمی که واسم گذاشته بود و حرفهایی که به طرفداری از من زده بود و در قبالش تعریف های من، منو برد تو خاطره های قشنگمون،نتیجه گرفتم که چقدر لحظه های شاد کوتاه هستند و شاید فراموش شدنی!!اما لحظه های غم انگیز هم کند می گذره و هم مثل خوره به جون ادم می افته،شایدم واسه اینه که آدمها قدر ناشناس هستند!
امروز وقتی داشتم می رفتم کلاس زبان،نسرین بعد از سه هفته دقیق (از همون روزی که با هم برگشتیم از مسافرت!)برام اس ام اس داد!!من زنگ زده بودم خونشون اما نبود،گوشیش هم که خدا رو شکر قطع شده!بهم گفته بود تو خدای نامردی هستی بهم زنگ نمی زنی و من زنگ زدم گوشی رو برنداشتید!!!از اوضاع و احوال پرسیده بود و گفت حتما" حتما" هر جور شده امروز عصر بهت زنگ می زنم! و منم فقط یه اس ام اس جوابش رو دادم و گفتم بد نیستم و اوضاع هم می گذره اما به سختی!! و الان هم که از هر چی عصر و شب بوده گذشته و خبری ازش نشده!!!
من بهش حق می دم خبری نگیره چون حسابی سرگرمه و تلاش می کنه بتونه زندگی جدیدی شروع کنه.
بعد هم رفتم کلاس و خدا رو شکر استادمون از بس دیده بود برگه هامون افتضاحه نمره های کوییز رو قبل از مصاحبه نگفت و موکول کرد به هفته آینده و بعد از فاینال!!
مصاحبه هم به نظرم بد نبود،هر چند نمره ها رو اعلام نکرد اما به نظر خودم قبول خواهم شد!اولین سوالی که ازم کرد شاخم در اومد!گفت:
تو ادم پر انرژی و شادی هستی،این شادی رو از کجا آوردی؟یا به عبارتی از کجا نشات می گیره؟!!!!!!!!
خواستم بگم:جاااااااااان؟!!!با من بودین؟؟!!!!!!(خدا رو شکر که هنوز هم تونستم با روحیه ای که در مقابل دیگرون نشون می دم حفظ ظاهر کنم!!)
شاید این همون تعبیر خوابم بود که قرار بود امروز اتفاق بیفته!!شایدم خبر خوش جدیدی در راه باشه که من ازش بی خبرم،شایدم مثل بیشتر خواب هام اصلا" بی تعبیر باشه!!شایدم .....که خدا نکنه اتفاق بیفته بر عکس بشه!!
به هر حال این نیز بگذرد............
اون روزها هر وقت اس ام اسی می دیدم یا جمله قشنگی می شنیدم حتما" اول واسه اون می فرستادم،امروز یه چیز خوشگلی دیدم اما چون نیست که براش بفرستم همین جا بایگانی اش می کنم:
روی جلدای کتابا،روی صفحه های دفتر
همین رو فقط نوشتم،هر کسی به جز خودت پر!...
آخی یادش به خیر ! یه دفعه چند تا (نزدیک به 10 تا)اس ام اس رو با هم فرستادم براش!بهش گفتم:خوشت اومد؟کدمشون رو بیشتر از همه دوست داشتی؟
گفت:آره این نشون میده که خیلی دلت واسم تنگ شده و از همه بیشتر اینو دوست داشتم:
کافر اگر عاشق شود بی پرده مومن می شود
چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود...........!!!!
الان به این نتیجه رسیدم که عشق اینقدر ها هم نیرو و توان نداره و اینقدر ها هم ماندگار نیست!!
ولی به این نتیجه رسیدم که سختی های زندگی چقدر ادم رو بزرگ می کنه!خیلی خوبه که دنیای اطرافت رو بیشتر می شناسی،اطرافیانت رو بهتر می شناسی،صداقت ها رو محک می زنی،دوستانت رو بیشتر میشناسی،تجربه کسب می کنی و خیلی چیزای دیگه که حوصله ندارم بگم!!!
تا درودی دیگر..........
پایان=====23:30 چهارشنبه
اومدم بذارم تو بلاگم اما سرعت اینترنت به حدی پایین بود که نتونستم.حتما" حکمتی هست.
الانم می خوام برم سریال *افسانه افسونگر* رو ببینم،عشق بین آریانگ و جوانگ مثال زدنی هست!!من این سریال رو خیلی دوست دارم.....
خبری رو که منتظرش بودم شنیدم،حدس می زدم همونی باشه که خودم حدس می زدم!! اما به دلایل کاملا" منطقی خواستم از زبان خودش بشنوم که شنیدم،هر کسی جای من بود هم از شنیدنش در ابتدا هم جا می خورد یا به عبارتی شوکه میشد و هم کلی فکر و خیال می کرد و یا شاید حق می داد.من هم همینجور شدم....
اول شوکه شدم،خیلی هم شدید!!بعد کلی حدس و گمان کردم و بعد هم بهش حق دادم،منطق این رو می گه اما اگه یه کمی احساس بیاد وسط نه!!
راستش نمی خواستم این حرفها رو اینجا بگم اما بد نیست کسی بخونه که شاید مشکل خودش هم باشه (که این روزها هم ماشاالله به وفور یافت میشه!!) و یا نکته ای از این ماجرا بگیره یا اینکه جلوی خیلی از مسایل رو بتونه بگیره....
برگردم به دیروز که پیغامش رو دیدم و کلی هم دعوا که چرا با خودم اینجوری می کنم و نمی تونه ببینه من ناراحتم و چرا به خودم نمی رسم و با این کارا چیزی درست نمیشه و اینا....شب قبلش خودم تو خواب دیده بودم که ازم خیلی دلخوره(با توجه به اینکه عجیب پس از گذشت 1 ماه و نیم در عرض یک هفته سه شب خوابش رو دیدم!اولیش همونی بود که اینجا گفتم و براش نگران بودم،دومیش حامل یک خبر بود که البته با چیزی که گفته هنوز موعدش فرا نرسیده که اونم اصلا" نمی دونم صحت داره یا نه و سومیش هم که ازم دلخور بود کلی ماجرا داشت،صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم به خاطر اون مقنعه سورمه ای رو که توی این مدت فقط باهاش بیرون میرم رو در بیارم و با همون روسری که اون دلش میخواست و دوست داشت برم بیرون،همونی که همیشه می گفت بهت میاد!اما چون واسه بیرون رفتن دیرم شده بود و نتونستم اتوش کنم واسه همین انداختمش واسه فردا که یعنی امروز باشه!! اما امروز هم باهاش نرفتم چون حالم خیلی خوب نبود!!یا به عبارتی توبه گرگ مرگه انگار!!)
دیشب خیلی با خودم فکر کردم،اینقدر به خودم نهیب زدم که دست از سرش بردار،ولش کن،رهاش کن،از جونش چی می خوای؟چرا نمی ذاری راحت باشه که به گفته خودش بخواد واسه اینکه اوضاع بهتر بشه این کار رو انجام بده!
هر چی بیشتر فکر می کردم کمتر نتیجه می داد چون قبولش برام مشکل بود،خوب مشکله،چرا اینجوری نگام می کنید؟!بهم حق بدید سخته بشنوی که همه زندگیت می خواد ازدواج کنه!
ترا به خدا برداشت نکنید دارم نظرش رو عوض می کنم اما بهم حق بدید(حتی یه کوچولو!!)
به خدا قسم هنوز هم خوشبختیش برای من یه آرزو هست،دوست دارم با همون تیپ دختری ازدواج کنه که دلش می خواد،با یه نفر که خیلی خیلی از من بهتر باشه،یکی که اینقدر بهش محبت کنه که حتی نتونه ازش دل بکنه....
اما....
اینجوری که من از حرفهاش فهمیدم میخواد سعی کنه هر چه زودتر برای بهتر شدن اوضاع ازدواج کنه(یا به قول خودش،خودش رو بدبخت کنه!!) اما بهتر شدن اوضاع کی ؟!.....نمی دونم!!
امیدوارم برای بهبود وضع خودش باشه وگرنه من که حسابم پاک و روشنه.....
خودم براش قسم خوردم که نمی بخشمش اگه به خاطر من این کار رو کنه البته بعد پشیمون شدم که اصلا" چرا باید تو کارش دخالت کنم،ما از هم جدا شدیم که هر کس بره دنبال زندگیش الانم اون می خواد همین کار رو بکنه،اصلا" من که خبر ندارم اون چطوری این روزها رو می گذرونه و شاید خیلی چیزا رو تحمل می کنه پس دیگه حرفی باقی نمی مونه....
فقط خدا رو شکر می کنم از زبون خودش همین حالا شنیدم وگرنه اگر کسی دیگه ای بهم می گفت نمی تونستم کنار بیام....
یه چیزی هم بگم که ظاهرا" شاید اکثرا" از شنیدن این خبر نه چندان تعجب آور تعجب کنند!!
امروز غیر مستقیم واسه یه نفر عنوان کردم اینو،یعنی یه جوری گفتم که نفهمه منظور منم،براش غیر قابل تصور بود!!!!همش می گفت چنین چیزی امکان نداره!!!!من از حرفش خیلی تعجب کرده بودم که چرا اینقدر اصرار داره که بگه امکان نداره،توی این دنیا به این بزرگی و کوچکی!!همه چیز امکان داره،به قول خودش هیچ چیز مطلق نیست......
البته به محض اینکه این ماجرای خوب اتفاق افتاد باید سعی کنم که بعضی از افراد از این ماجرا بویی نبرند چون اصلا" حوصله شنیدن حرفهای اضافه رو ندارم!
ولی جدای همه این مسایل امروز خندیدم از یه خاطره،یادم اومده بود وقتی ازش سوالهای مسخره می کردم و اونم مسخره تر از خودم جواب می داد،یادم اومد وقتایی که بهش می گفتم:اگه مردم تا چند روز صبر می کنی زن نمی گیری؟؟!!
می گفت:خیلی بخوام صبر کنم 40 روز شاید هم کمتر!!!
اما امروز من نمردم و زنده ام و امید دارم شاهد خوشبختی اش باشم،چونکه خوشحالیش مال منم هست،دوست دارم با خانمش آشنا بشم و مثل بقیه دوستاش باشم(البته اگه دوست داشته باشه)،قول می دم سعی کنم اینقدر محکم باشم که کسی از دلم آگاه نشه..
امروز به دوستم زهرا قول داده بودم که بریم واسه انتخاب کارت عروسیش،یکی از دوستان مشترکمون هم می خواست واسه خاطر دیدن من بیاد باهامون،اما نمی دونم چرا عصری نرفتم!اس ام اس دادم که حالم خوب نیست و دلم درد می کنه و نمی تونم بیام(ای دروغگو!!)
بیچاره شب که برگشت زنگ زد و کلی هم گفت جام خالی بوده و کسی مثل من نمیشه و کلی خجالتم داد.....
قول می دم به محض اینکه قضیه اش روشن شد اینجا رو تعطیل کنم!اصلا" دلم نمی خواد حرفهام باعث بشه حتی یک درصد نظرش برگرده،چون من خیلی نمی تونم جلو زبونم رو بگیرم...
فقط می خوام همین جا باز هم ازش خواهش کنم بی گدار به آب نزنه!خیلی حرفها رو نمی تونم بزنم،هی میاد دم دستم که بنویسم و باز پاک می کنم چون می ترسم بگم،می ترسم چیزی بگم که برداشت بدی بشه ازش،می ترسم مانع زندگی کردنش بشم،می ترسم باز هم قضیه دو سال علاف کردنش رو تکرار کنم،می ترسم بگم ........
پس سکوت می کنم که گاهی صداش از هر حرفی بلندتره........
نمی دونم چرا یادم نمی یاد می خواستم چه چیزایی رو بگم!!!(بعد از این همه پرحرفی)
اگه فردا عمری باقی بود می یام و می گم،حرفی که از دل بیاد بیرون که تمومی نداره...........
امروز که اینا رو نوشتم فقط در حد حرفی بود که زده شده،کسی برای خودش نتیجه نگیره،قضاوت هم نکنه!!!!!
چقدر ثانیه ها دیر می گذرن.....
دل تو دلم نیست.....
خودم حدس می زنم چی می خوام بشنوم اما باز هم مشتاقانه(!) منتظر شنیدن خبری هستم که نمی دونم واکنشم نسبت بهش چی باشه!!!!!!!!!
امیدوارم عاقلانه رفتار کنم.....
منتظرم...........
من دارم یواشکی می نویسم شما هم سعی کنید یواش بخونید کسی بیدار نشه!چون اگر کسی فهمید نشستم پای کامپیوتر حتما دعواهای شدیدی رخ خواهد داد!علتش رو بخونید....
دیشب تا ساعت 4:10 دقیقه بیدار بودم!این رو هم وقتی فهمیدم که زنگ تلفن خونه به صدا در اومد!!منم با اولین زنگ مثل جت پریدم تا کسی بیدار نشده،الو گفتم دیدم یه دختر خانمی هستند و معلوم نبود می خوان کجا رو بگیرن اشتباه تماس گرفته بودن منزل ما!وقتی عذرخواهی شدیدالحن ایشون رو شنیدم و گوشی رو گذاشتم نگاهی به ساعت انداختم و دیدم 4:10 دقیقه هست و من هنوز نخوابیدم،احساس کردم چشمام داره از حدقه در میاد،سنگین بود،مشخص بود از گریه های دیشبم در امان نبوده،باور نمی کردم اینقدر بیدار مونده باشم و خودمم متوجه نشده باشم،فقط یادم میاد با خودم حرف میزدم و گریه میکردم،سرم درد می کرد،رفتم دوباره تو رختخواب،فکر می کنم بدنم جلد می ندازه،مثل یه مار که پوست عوض می کنه فکر می کردم لایه به لایه از سرم چیزی خارج میشه،نفهمیدم کی خوابم برد...
صبح ساعت 10بیدار شدم از خواب،چشمام باز نمیشد،ندیده می شد فهمید ورم کرده!وقتی بلند شدم و رفتم سر دستشویی احساس کردم گوشم داره سنگین میشه،یه صدایی رو مثل موتور هواپیما تو گوشم میشنیدم!سرم سنگین بود،گفتم حتما مال بی خوابیه اما واقعا می دونستم حالم طبیعی نیست،آب زدم صورتم،حالت تهوع داشتم و گرمم بود،اگه بگم خودم رو درست توی اینه نمی دیدم باور نمی کنید،اومدم بیرون،مامانم رو دیدم که روبروی در اتاقم جلوی اشپزخونه نشسته و برای یه لحظه نفهمیدم چی شد و نشستم همون جا،درست جلوی اتاقم و حس کردم گردنم کج شد،صداها رو نامفهوم میشنیدم،مامانم زودتر از همه رسید و شنیدم که صدام میزد پشت سر هم و می گفت :یا ابوالفضل کمکم کن.....
وقتی یه چیز شیرین شبیه شربت یا آب قند رو که مامانم نفهمیده بود چطوری درست کرده رو خوردم حالم سر جاش اومد!احساس کردم با مرگ یه کم فاصله داشتم....
بقیه ماجرا رو هم حدس بزنید که چه حرفهایی که نشنیدم و چه چیزایی رو که از گوشم بیرون نکردم!!!هر چی هم اصرار کردن بریم دکتری چیزی نرفتم....
بعدشم رفتم دراز کشیدم و اونوقت بود که شکوفه و یه نفر دیگه اس ام اس دادن،شکوفه دیشب فهمید سرم گیجه،خواست احوالم رو بپرسه
بهش گفتم ای بهترم ....ولی دیگه وقتش نبود که بخوام توضیح بدم واسش چیزی رو
اون یه نفر دیگه هم جمله قشنگی رو گفته بود،راجع به خودم بود ام فکر می کنم دیگه واسه من کاربردی نداشته باشه،چون فکر کنم هنوز باورش نمیشه همه چیز تموم شده
می گفت:در اوج خفگی باز هم امید هست،گفت این امید رو نگه دار،گفت دوست داشتن کار دله،با خیلی چیزا میشه به خاطرش مبارزه کرد،گفت:شما می تونید راهی رو پیدا کنید!
بهش گفتم:ما دیگه ما نیستیم،من جدا اون هم جدا،ولی هر دوتامون محکوم و مجبور به فراموش کردنیم..
گفت:اگر یه قانون آسمانی و از طرف خدا نباشه قابل رد کردنه،جبری وجود نداره....
بهش گفتم همه حرفهاش درسته اما این حرفهات واسه من کاربردی نیست،من و اون دیگه همدیگه رو نداریم و اجبارا هر کس باید بره دنبال زندگی خودش...
بهم گفت:بچگی کردید هر دوتون!!!!این راهش نبود.....
میدونم که میدونه خیلی چیزا رو،اما نمی دونم چرا کوتاه نمیاد از حرفش،بهم گفت:رسم عاشقی این نیست،کار دله،دلیل و منطق حالیش نمیشه،دست شستن از هم؟!با این عشقی که من سراغ داشتم ازتون؟؟!!........
ترجیح دادم فقط حرفهاش رو بشنوم،همه حرفهاش درسته اما.............
با خودم خیلی فکر کردم،همه چیزها رو دوباره مرور کردم،دیدم 2 سال شده بودم توپ فوتبال تو زمین دو تا تیم که هر کدوم می خواست قدرتش رو به اون یکی نشون بده،یکی توپ رو شوت میکرد تو زمین اون یکی،اون یکی توپ رو شوت می کرد بیرون!!یه تیم به نفع من کار میکرد و اون یکی به نفع خودش،آخر کار هم هیچ کس نتونست برنده بشه توپ رو زدن پاره پاره کردن و سوت پایان!!
امیدوارم وقتی می خونه دلخور نشه،فقط امیدووارم کسی در حق من ترحم نکنه،من از ترحم کردن بدم میاد،،بدم میاد کسی مثلا به خاطر اینکه اذیت نشم کاری کنه که بدتر منو ناراحت کنه
بدم میاد از چیزایی که این چند وقته میشنوم:
هیس!نگی بهش ها اگه بفهمه ناراحت میشه..........
حواست باشه نفهمه با تو حرف زدم ها،اگه بفهمه یه طوریش میشه...........
بهش نگی من این چیزا رو گفتم ها،اگه بفهمه امیدوار میشه..........
اسمی از من نیادها اگه بفهمه دق می کنه........
دیشب سر همین موضوع شکوفه رو ناراحت کردم(همینجا ازش معذرت می خوام)
آخه کی میگه من اگه ازش خبردار باشم دق می کنم می میرم؟
کی میگه اگه اسمش بیاد هول می کنم و باز هم یادم میره چی شده؟
کی می گه اگه حتی اسمش رو نبینم می تونه بهم کمک کنه؟؟؟؟؟؟؟
بدم میاد از این چیزا،متنفرم از این مهربونی ها،بدم میاد از اینکه فکر های بچه گانه کنن،ناراحت میشم وقتی میگه ببخشید با حرفهام ناراحتت کردم.........
آخه کجا برم داد بزنم این چیزها باعث نمیشه من فراموش کنم.مگه توی این یک ماه و نیم که همه خاطره ها رو یادم میاد کسی یادآوریم کرده؟
مگه وقتی هر چیز جزیی رو با تاریخ دقیقش یادم میاد اسم اون جلو روم بوده که غش و ضعف کنم؟
مگه اون موقعی که از شدت دلتنگی فقط داد نمی کشم کسی قصه اش رو واسم تعریف می کنه؟
دست بردارین از این چیزا،مگه الکیه که با یه ندیدن و نشنیدن هر چی که داشتی رو فراموش کنی؟
مگه راحته دست کشیدن از کسی که فکر می کردی چیزی نمونده تا بهش برسی؟
مگه می شه فراموش کرد حرفهایی رو که زده میشد و خواب و خیالهایی که داشتم؟
هنوز از ذهنم نرفته تاریخی رو که حتی گفته بود من تا اون موقع صبر می کنم و دیگه همه چیز تموم میشه؟3ماه دیگه باقی مونده تا شهریور ماه!!
خیلی وقت نیست هنوز یادم نرفته که سر خرید وسایل خونه با هم کل کل می کردیم و نقشه چه جوری زندگی کردن رو می کشیدیم...
دور از جونش،زبونم لال،انشالله روزی من باشه، اگه حتی یه طوریش هم بشه باز هم من قانع نخواهم شد......
کیه که می تونه همه اینا رو یادش بره و فراموش کنه؟کیه که می تونه به راحتی پا بذاره رو امیدهایی که داشته واسه اینده اش؟کیه که می تونه بگه بخواب و به هیچی فکر نکن؟
بیاد بگه تا من اسم آدمیزاد رو روش نذارم!!بیاد بگه تا بهش بگم تو یه حیوونی که فقط خواسته ات رسیدن به هوست هست و بس!!بیاد بگه تا بهش بگم تو از یه پرنده هم کمتری و نمی فهمی که یه پرنده رو هم وقتی از عشقش جدا می کنن یا میره تو لک یا پر ریزی می کنه یا اواز نمی خونه........
باور نمی کنم کسی آدم باشه و راحت از کنار این قضیه بگذره،ببخشید که تند حرف زدم اما مجبورم که بگم،مجبورم که بگم الکی اسم اینجا رو رسم عاشقی نذاشتم،الکی اسم خودم رو عاشق نذاشتم،بیخودی 2 سال با همه چیز نجنگیدم و خیلی چیزام رو از دست ندادم،چون امید داشتم،امید به یه زندگی که حق همه هست،اشتباه کردم یا نکردم به خودم مربوطه اما هم اینقدر شهامت دارم و این قدر معرفت دارم که با صدای بلند بگم:آره دوسش داشتم،دارم و خواهم داشت...........من برای وقتم،احساسم،احساسش،شعور و درک و منطق و انتخابم ارزش و احترام قایلم،هنوز هم حالم از بقیه به هم می خوره(ببخشید)هنوز هم نمی تونم کسی رو به عنوان همراه نگاه کنم،من الکی نیومدم که همینجوری برم،اینقدر با یادش و خاطرش زندگی می کنم تا بالاخره یه اتفاقی بیفته،یا من بمیرم یا خدا شرایط رو عوض کنه،امروز صبح یه چشمه اش بود انشالله دفعه بعد قشنگتر اتفاق می افته!!
دیشب اینا رو به مامانم هم گفتم!لام تا کام حرفی نزد،فقط گفت:درکت می کنم،بهت حق می دم،اما خودت رو اذیت نکن....
حالا اون چه فکر می کنه به من ربطی نداره و به خودش مربوطه،اینقدر به سرش هست و اینقدر خودش گرفتاری داره که امیدوارم اصلا به من فکر نکنه،براش از صمیم قلبم آرزوی خوشبختی و سلامتی و موفقیت می کنم.
(((((ازتون خواهش می کنم اینجوری به من کمک نکنید)))))
الانم یه کمی حالم خوب نیست،خیلی حرفها دارم که بعد میزنم
پایان====5:20 بعد از ظهر
Design By : Pars Skin |