سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رسم عاشقی

پس به نام زندگی

 هرگز مگو:

هرگز.........................!!!


نوشته شده در دوشنبه 89/3/31ساعت 11:55 عصر توسط Ghazal نظرات ( ) |

دو روزه مشغول نوشتن این متن هستم!

دیروز که خواستم تکمیلش کنم دختر عموم که بعد از 5 سال از آمریکا اومده بود خونمون مهمان بود،بعد هم که دیر وقت شد.....واسه همین یک کمی تغییر دادم جملاتم رو....

5شنبه شب وقتی اخرین دل نوشته ام رو گذاشتم رفتم که بخوابم،اما نمی دونم چرا حالم دگرگون بود،اصلا حال خوبی نداشتم،شدیدا عصبی و ناراحت و افسرده بودم،قبل از خواب قرآن رو باز کردم،صفحه جالبی اومد،دقیقا آیه 89 سوره یونس:*و دعای شما پذیرفته شد!استقامت به خرج دهید و ........*اشکم در اومد وقتی خوندمش،به هر جون کندنی بود تقریبا ساعت 2 بود که خوابم برد،صبح که واسه نماز بیدار شدم اولین چیزی که ناخودآگاه به ذهنم اومد حالی بود که دیشب داشتم!یه ذهن درب و داغون و گره خورده.......

نمازم رو خوندم و دوباره خوابیدم،خواب عجیبی دیدم،خواب 2 نفر (پدر و مادرش!!)که فکرش رو هم نمی کردم اونم با داستان های عجیب و غریب!!

ساعت 10:30 بود که از خواب بیدار شدم،نه صبحانه خوردم نه کاری کردم،انگار دست و پام بسته شده بود،طرف ساعت 12 بود که اس ام اس دادم به نسرین که ببینم خونه هست یا نه تا بهش زنگ بزنم اما برام دلیور نشد،تک زدم دیدم در دسترس نیست،حدس زدم خارج از شهر باشه یا جایی که آنتن نمی ده،دلم می خواست با یکی حرف بزنم،یکی که بتونه آرومم کنه،قبل از اذان بود که رفتم دعا خوندم و زار زار گریه کردم!!

نمی دونم چی تو سرم بود اما هر چی بود می دونم دست خودم نبود!!نمی دونم چرا به خدا گیر داده بودم!از یکی ناراحت بودم،از اون!!فکر کردن بهش اذیتم می کرد،تا تونستم دنبال مقصر گشتم و تا تونستم اون رو متهم ردیف اول قرار دادم و هر جور دلم خواست بازجویی کردم و مجازاتش کردم.......

(به قول شاعر:راستی چی شد چه جوری شد اینجوری عاشقت شدم....

همه اش می گم تقصیر توست تا کم شه از جرم خودم.........)

به خدا گفتم:این همونی بود که یه روز می گفت عاشقتم و دوست دارم،این همونی بود که می گفت خوشبختی من با توئه و نمی تونم ازت جدا شم و نمی تونم به فراموشی فکر کنم؟!!حالا ببین چه جوری رفته و انگار نه انگار یه روزی این حرفها رو میزد!

می دونستم نتیجه گیریم اشتباه هست اما نمی تونستم با افکارم کنار بیام،سرم داشت می ترکید،اینقدر با خدا حرف زدم و کلی ازش گله کردم که چرا از یاد من نمی بره؟!چرا حالا که اینجوری شد و اگر قراره فراموش کنم چرا خودش یه کاری نمی کنه تا فراموش کنم؟!گفتم برام نشونه بیار!!!!!!!!!

ظهر که شد به خواهش و تمنای یک پسر 4 ساله رفتم غذا خوردم!الهی بمیرم که نمی دونست تو دلم چی می گذره،بهم گفت چرا خوابیدی؟چرا برام قصه نمی گی؟؟!!!اما اصلا نمی تونستم بشینم!!!

شب شد و اس ام اس دادم نسرین ببینم خونه هست یا نه؟گفت آره و من بهش زنگ زدم،غیر از 4-5 دقیقه که راجع به خودش حرف زد فکر کنم 45 دقیقه به حرفهام و بغض های نترکیده ام گوش می داد و دلداریم می داد و امید و تقویت روحیه و ..........

چقدر ازم عذرخواهی کرد که نتونسته واسم دوست خوبی باشه و این مدت کنارم باشه،اما بهش حق دادم که خودش هم دوران بدی رو داشته و من ازش گله ای ندارم....

همون فکرایی رو که می کردم بهش گفتم!!با بغض،گفت:شک ندارم شبی که با اس ام اس هاش خوابت برده حتما اونم به فکرت بوده!می گفت اون ادمی نیست که فراموش کنه و........

بهش گفتم اینا تفکرات من هست،گفتم که حتی اگه به فکر منم نباشه بهش حق می دم،از نظر منطق جای هیچ بحثی نیست اما...

بازم می خواست بگه که شاید عشق ما عشق واقعی نبوده و سعی کرد چند تا مثال بزنه که عشق یعنی این و این!!!!

اما بهش گفتم هر کسی با توجه به پارامترهایی که تو ذهنشه به یه نفر دل می بنده و وقتی از اتنخابش مطمئنه نمی تونه حرف کسی رو قبول کنه و.........

وقتی اینا رو گفتم تسلیم شد و گفت من فقط راجع به شما نمی تونم نظر بدم چون از نظر منطقی هیچ جای کار شما نباید مشکل دار می بود!!!(این جمله رو تاحالا از 2-3 نفر شنیدم که می گن آدم تو کار شما می مونه و نمی تونیم چیزی بگیم!!!!)

ازم قول گرفت که برم دنبال ورزش و یوگا و .......گفت زنگ میزنه و نتیجه اش رو می پرسه!!

وقتی گوش رو قطع کردم رفتم تو اتاقم دیدم 2 تا اس ام اس دارم،مثل همیشه با بی میلی تمام بازش کردم چون کسی به اون گوشی ام اس ام اس نمی ده جز قدیمی تر ها...!!

وقتی باز شد اسمش رو دیدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!1000 برابر همین علامت تعجب ها تعجب کردم،دلم هری ریخت و دستام می لرزید،حتی نتونستم سریع بازش کنم،اولش رو دیدم که نوشته سلام سریع دلم شور افتاد،فکر کردم اتفاق بدی افتاده،به خدا قسم شاید همه اینا به ثانیه نکشید اما به همین اندازه برای من زمان برد و کشنده بود!!

نوشته بود:*نمی دونم چرا اما یه چیزی بهم گفت احوالت رو بپرسم!!امیدوارم خوب باشی و اتفاق خاصی نیفتاده باشه.........!!!*

من هر چی بگم الان هیچ کس شاید باور نکنه توی اون لحظه چه حسی بهم دست داد،یه حس شوق آمیخته با ترس،دلتنگی،و شاید پشیمونی............

فکر نمی کردم خدا به همین زودی جواب دندان شکنی به حرفهام داده باشه و بیشتر از همه داشتم شاخ در می اوردم که خدا چه جور به دلش انداخته که باید بهم اس ام اس بده تا آروم بشم و عجیب تر از همه که خدا چطور نشونه اش رو برام فرستاد که تو محکوم به فراموش کردن نیستی..........!!

اون وقتها هر وقت از این دست اتفاقا می افتاد می گفتیم دل به دل راه داره،اما این دفعه کار دل نبود بلکه کار خدا بود......

اصلا قادر به جواب دادنش نبودم،داداشم یه سوالی ازم پرسید و من با تمام وجود و بی دلیل قهقهه زدم!!جوابش رو دادم خیلی سربسته و گفتم که هر کی به دلت انداخته خوب کاری کرده و ازش تشکر کردم،باز اونم برام دعا کرد که انشالله بهتر بشم اما من دیگه جوابش رو ندادم!!

نخواستم فکر کنه دارم ازش سوء استفاده می کنم و از کارش پشیمونش کنم،هر چند تا خود صبح هم می تونستم براش اس ام اس بدم!!

نیرو گرفتم!به خداوندی خدا عشق غیر از این نیست که با وجودی که دستت باز باشه و بتونی در آن واحد با 100 نفر باشی تا تخلیه روحی و روانی بشی اما باز چشمت به گفتن یک کلمه از طرف اونی باشه که دوسش داری!!دوست داشتن غیر از اینه؟آرامش به جز اینه؟

شب تو نامه ای که برای خدا نوشتم ازش معذرت خواستم،گفتم حکمت کارت رو نفهمیدم اما دستت درد نکنه که خیطم کردی!!!

خیلی دلم میخواد یک بار نامه هایی رو که نوشتم با هم بخونیم !!دلم می خواد بفهمه چی کشیدم(که می فهمه)،بعضی وقتها با خودم فکر می کنم قدرش رو بهتر می دونم!نمی دونم اون چی فکر میکنه و پشیمون هست یا نه که اصلا چرا وقتش رو گذاشته،شاید به این نتیجه رسیده باشه که من اونی نبودم که می خواسته اما من هنوز هم شک ندارم.............چون فقط به خاطر خودش می خواستمش نه متعلقاتش!!!!!!!!

با خدا عهد کردم که :

دست از طلب ندارم تا کام من برآید................

تا بعدددددددددددددد

 


نوشته شده در یکشنبه 89/3/30ساعت 4:47 عصر توسط Ghazal نظرات ( ) |

نمی دونم چرا سرم اینقدر درد می کنه،یعنی می دونم چرا....!

امشب شب آرزوها بود(هست!)،برای من شبی استثنایی بود،مثل همه شبها نیست،دلم داشت می ترکید که پناه بردم به خدا،

به همونی که وعده کرده اگه امشب ازش چیزی بخوای نه نمی گه!!

حتما حکمتی هست که اسمش رو گذاشتن **شب آرزوها**،وگرنه خدا همیشه دوست داره بنده هاش دعا کنن اما حتما امشب یه شب دیگه ای هست......

خیلی دعا کردم،یه حس عجیبی داشتم،نمی دونید چه چیزایی ازش خواشتم،چه چیزایی رو هم شاهد گرفتم!

گفتم:خدایا چطور برای روز قیامت و حساب کتاب که میشه زمین و زمان میشن شاهد گناهامون!پس حالا هم همه چیز شهادت میده که من اومدم در خونه تو و از خودت خواستم که جوابم رو بدی چون کسی دیگه رو ندارم،و خیلی بد میشه اگه حاجتم رو ندی چون شاهد دارم!!

برای همه دعا کردم،برای خودم،خودش،همه اونهایی که توی این مدت کنارم بودن و هستن و دوستایی که برام واقعا مایه گذاشتن،همیشه خدا رو واقعا شکر می کنم که دوستان خوبی اطرافم هستن و دلشون می تپه برام وگرنه منه کم تحمل کجا و اینهمه صبر کجا؟؟!!

نمی دونم هنوز هم اجازه دارم دعاهای مشترک کنم یا نه،اگه مال کسی دیگه شده باشه دیگه حق ندارم اسمش رو بیارم،فقط می تونم هر چی دارم و ندارم تو وجود خودم دفنش کنم،اونوقته که می ترسم اینقدر پشته پشته خاک غم و غصه هام رو روی هم بریزم که یهو بترکم! اما،باید بتونم..........باید بتونم همه چیز رو خاک کنم (حتی خودم رو!!)...........

رفتم سر کمدم،داشتم وسایل هام رو می دیدم که یکی از کتابای درسیم اومد دم دستم،یه کتاب کپی شده از کتاب اون،ورق زدم،برگ برگش رو،اوایلش که خودش نوشته بود توی کتابش و من ازش کپی گرفته بودم،چقدر خاطره هام زنده شدن،برخوردم به صفحه 269 اگه اشتباه نکنم،چقدر خندیدم،اون روز سر کلاس کنار هم(با فاصله،چون یادمه این استاده خوشش نمی اومد دخترا و پسرا کنار هم بشینن) نشسته بودیم و اونم تا استاد روش رو کرد اون طرف یه صفحه از کتابم رو خط خطی کرد!!نمی دونم تونستم تلافی کنم یا نه،چون کتابش رو قایم کرد!!بالای همون صفحه رو تاریخ زده بودم و نوشته بودم یادگاری:27/2/1387........

چه یادگاری عجیبی که حالا بعد از دوسال و دقیقا دو سال رفته تو آرشیو خاطراتم و من محکوم به فراموش کردنش هستم!

چقدر دلم می خواد یک بار دیگه فرصت پیدا کنم تا همون روزهای اول رو دوباره تجربه کنم،چقدر دلم می خواد الان دو سال پیش بود تا مثل این روزها که واسه تدارک جشنمون این ور و اون ور می رفتیم باز هم با هم بودیم...........

خدایا!می دونم که برگشتن به گذشته محاله،اما آینده چی؟!اونم محاله؟!

خدایا!امشب شب بزرگیه،خیلی بزرگتر از آرزوهای من،تو هم بزرگتر از همه و غیر قابل وصف،تو هم توانا ومقتدر،تو هم شنوا و دانا.......

خدایا!شنیدی،حرفم رو شنیدی،دردم رو می دونی بدون گفتن من،درمونش رو هم می دونی.......

فقط خدا یه چیز رو ازت جدا خواهش دارم:

هیچ وقت کاری نکن و نذار کاری کنم که واسه خودم متاسف بشم!چون اون روز، روز مرگ منه..........

 

 


نوشته شده در جمعه 89/3/28ساعت 1:4 صبح توسط Ghazal نظرات ( ) |

دلم برای کسی تنگ است........

همیشه وقتی شبا خوابم نمی برد یه اس ام اس یا تک زنگ کافی بود تا منو ببره اون دنیا!!

دیشب باز هم بی خوابی زده بود به سرم....

ساعت 12 اینا بود رفتم پشت پنجره هال و بیرون رو خوب دید زدم!!(عادت دارم شبایی که خوابم نمی بره میام از رختخواب بیرون و یه گشتی میزنم،خصوصا سکوت اون وقت شب و آسمون رو خیلی دوست دارم)مثل همیشه کوچه ساکت بود،سرم رو چسبوندم به شیشه و با خودم زمزمه کردم:

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

شاخه ماه فروریخته در اب

شب و دریا گل و سنگ

همه تن داده به آواز شباهنگ

تو به من گفتی از این عشق حذر کن

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم،نتوانم.......

من عاشق این شعرم!

خیلی دلم تنگ شده بود،خیلیییییی....

شمردم ببینم چند روزه ازش بی خبرم:74 روز ندیدن و 54 روز نشنیدن!!!!

من که حتی طاقت یک روز بدون اون بودن رو نداشتم حالا...........

اس ام اس دادم نازنین و در مورد انجمن و این چیزا حرف زدیم و خندیدیم ،بعد که خداحافظی کردیم رفتم تو رختخواب و سعی کردم بخوابم،قبلش ساعت گوشیم رو تنظیم کردم واسه صبح،به سرم زد تجدید خاطرات کنم!میدونستم آرومم می کنه......

بعضی وقتها چقدر بهونه می گرفتم وقتی می خواست بره،چند جا گفته بودم نمی خوام از پیشم بره،آخرین بار وقتی همدیگه رو دیدیم و اومدم خونه،برام اس داد که رسیدی؟!

گفتم:آره،چرا اینقدر گرفته بودی؟!

گفت:باز،لحظه های غم انگیز جدایی.....

مثل اینکه می دونست آخرین باری هست که همدیگه رو می بینیم!

.........عاشق شدن مثل مرگ و تولد فقط یک بار تو زندگی آدم اتفاق می افته.......(روز ولنتاین)

..........سلام خرس مهربون!!(چقدر این کلمه رو دوست داشتم،کلی خندیدم)

........خانه خراب تو شدم،به سوی من روانه شو،سجده به عشقت می زنم،منجی جاودانه شو......

.........ای کوه پر غرور من،سنگ صبور تو منم،ای لحظه ساز عاشقی،عاشق با تو بودنم....(جایزه دختر خوب بودن!!)

.........تو دلیل بودنی،تویی اون اوج نیاز،روی گلهای دلت،واسه من خونه بساز...........

........دوست دارم حسابی،وای که چقدر بلایی!

عزیز همچو ماهم،می ذاری موتو ببافم؟!!

پری خوب و نازم،میام پیشت من بازم

شاید یکم دیر بشه،اما شک نکن میشه!..............(کل کل شاعرانه،آخی یادش به خیر)

به اینجا که رسیدم می خواستم اشک بریزم اما جلو خودم رو گرفتم و در اخر:

بخواب عزیزکم،بخواب........

به اینجا که رسیدم همه چیز رو سپردم به خدا و خوابیدم،همین یه جمله کافی بود.........

خوبم،چون برای حرفش ارزش قایلم خوبم،فقط دلم شدیدا تنگه................

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 89/3/25ساعت 5:54 عصر توسط Ghazal نظرات ( ) |

آخ خدا چقدر آرامش خوبه،از دیروز مثل اینکه یه نیروی عجیب در من پیدا شده که تونسته من رو از کسالت در بیاره و یه کمی رفرش کنه!

توی این چند مدت هر شب برای خدا نامه نوشتم!!هرشب....

امروز شمردم دیدم شده 51 تا!ولی دیشب خیلی خوشحال آلود بود!کلی از خدا تشکر کردم واسه این آرامشی که بهم داده،سرچشمه اش از خداست و بقیه اش هم از عوامل درونی و بیرونی!!!!

توی این چند روز(3-4 روز) گریه نکردم مگر دیروز که اونم با خدای خودم خلوت کرده بودم!

از امروز بگم براتون از صبح که چه کارهایی کردم.....

صبح رفتم کلاس زبان و بعد هم مثل کلاغ یا شاید هدهد خبرهای خوب رو به دوستم دادم!

ظاهرا" واسه مصاحبه قبول شدم طبق مشاهدات دوستان توی لیست استاد ولی بنده کماکان بی اطلاعم!تازه فهمیدم که مرخصی هم نمی تونم بگیرم و مجبور به ادامه هستم(نشد از زیرش در برم!)

بعد از کلاس دوستم گفت راستی از بقیه بچه ها چه خبر؟

واسش گفتم هر آنچه که می دونستم از ریز و درشت،یه دفعه پرسید از پسرامون چه خبر؟!!

گفتم باهاشون خیلی وقته حرف نزدم اما دورادور از بچه ها وصفشون رو میشنوم(یه کمی دلم گرفت چون همیشه می گفتم که از اون خبر دارم!!)

خلاصه اینکه رففتم سر کار و بعد هم خیلی جالب در مسیر یه دعوای خانوادگی قرار گرفتم( من بیچاره!!)این که می گم خیلی جالب و در مسیرش قرار گرفتم خودش داستان داره که ازش صرفنظر می کنم،یه پسر و دختر بودن که 54 روز از عقدشون می گذشت!!!اون وقت می خواستن برن دادگاه،یعنی رفته بودن و قرار بوده هر کدوم 24 ساعت بازداشت بشن چون همدیگه رو یه مقداری با دستاشون نوازش کرده بودن!!!اما به هر حال با وثیقه آزاد شدن(من از همین جا وارد قضیه شدم)

خلاصه اینکه پسره التماس می کرد که تعهد بدیم هر دوتامون،دختره می گفت نمیشه،برو مهریه رو اماده کن!

مادر دختر اومد به من گفت نظر شما چیه؟؟!!!!!!!!!

(پیش خودم گفتم واسه خودت مردی شدی ها!!)

منم گفتم چی بگم والله،به نظر من یه فرصت دیگه به هم بدین،حیفه بخواین اینجوری ادامه بدین یا اینکه اصلا" ادامه ندین!!

دختره گفت:این همه اش دروغ می گه(البته دختره هم زبونی داشت خدایی ها!) و من نمی تونم ادامه بدم...

گفتم:شما مگه قبل از ازدواج با هم آشنا نشدید؟مگه شما از روحیات هم خبر نداشتید؟

گفت:ما سه روز نامزد بودیم و بعد هم عقد کردیم!!!

وای اگه بدونید دعواهاشون سر چه چیزایی بود خندتون می گیره،همه دعواهاشون سر مسایلی بود که خیلی راحت قبل از ازدواج می تونستن یا باهاش کنار بیان یا اینکه تغییرش بدن یا اینکه اصلا" بگذرن از هم......

وقتی دیدم سر چیزای چرت و پرت دعوا می کنن خدا خدا می کردم که زودتر از این مهلکه نجات پیدا کنم،خواستم بگم شما هم از خلی اینجوری تو سر هم می زنید بعد از 54 روز،وگرنه اگه عاقل بودین و همدیگه رو دوست داشتین و یه ذره واسه هم ارزش قایل بودین الان باید صدای قهقهه تون اینجا رو پر می کرد نه صدای دعوا و مرافعه.....

خلاصه هر جوری بود تمام شد و هر کسی رفت پی کارش(اما جدا از هم!! تا برن دادگاه واسه مهریه و هزار تا کوفت دیگه)

پیش خودم می گفتم هر کسی یه مشکلی داره،هر کس چوب ندونمکاری یکی رو باید بخوره....

اومدم خونه،ناهار خوردم بعد هم دیدم گل هایی که زدم تو اتاقم و اون پاپیون روبانی یکمی خاک گرفته،با ولع تمیزشون کردم و دوباره گذاشتمشون،عروسک توییتی(درسته؟!) رو هم بوسش کردم و دوباره اویزونش کردم!! همه خاطراتم رو تر و تمیز کردم و گذاشتم سر جاش،به عبارتی باهاشون تجدید میثاق کردم!!آخه خیلی برام خوشاینده.......و یه بار دیگه عزمم رو جزم کردم که هیچ چیز نتونه منو ازشون جدا کنه مگر خدا.........

یادم اومد که عصر باید برم بیرون،رفتم همون روسری آبیه که گفتم رو آوردم بیرون،با همون بلوز آبیه که بپوشم،انگشتر خوشکلم رو هم گذاشتم سر دست تا یادم نره تو دستم کنم،

با نازنین شیطون کلی اس ام اس بازی کردیم و اینقدر خندیدیم که دل درد گرفتیم!!

بعد هم یه خواب کوچولو کردم و پاشدم آماده شدم،وقتی از در زدم بیرون احساس سبکی می کردم،خیلی خدا رو شکر کردم.....

رفتم بیرون تا اینکه یه اتفاق دیگه رخ داد!!

وقتی کارم تموم شد رفتم پیش داداشم که با اون برگردم خونه،یه خانمی اومد اونجا،میشناختمش،قبلا" زیاد دیده بودمش،اول که گفت چقدر خوب که خودتون هستید و از این حرفها...

گتم خوووووووب؟بقیه اش؟؟!!!

گفت:آقا پسرمون شما رو دیده و پسندیده!

اهه!همین رو کم داشتم(خواستم یه جور دیگه جواب بدم اما گفتم آشناست زشته)،منم اصلا" خودم رو نباختم گفتم :خوب،حالا من چه کاری از دستم بر میاد؟؟!!

گفت:اگه اجازه بدین برسیم خدمتتون!(کجاااااااا؟)

گفتم:میشه بفرمایید در موورد ایشون ما هم آشنا بشیم؟!

با یه خوشحالی زایدالوصفی (!)گفت:آره......اینجوریه و کارش اینه و درآمدش اینه و کلی به به و چه چه کرد از اقا زاده اشون......

حرفهاش که تموم شد همینجور که با انگشترم بازی میکردم(!) گفتم:زنده باشن انشالله!ولی من.....ایده هایی که تو ذهنمه با پسر شما متفاوته!

گفت:حالا شما بذارید با هم صحبت کنید،گفتم :نه،من همین اولش رو که دیدم و شنیدم می گم نه،چرا زحمت بکشید؟! (البته ببخشیدهااااااا!!)

بنده خدا کلی عذر خواهی کرد و رفت!!

نمی دونم پسرش کیه ولی اگه یه وقتی تشریف اورد و من شناختمش زیر چشم راستش حتما" آثاری رنگی همچون بادمجان متمایل به کبود باقی خواهم گذاشت!!(بیچاره غلط کرد حالااااااا!)

بعد هم اومدم خونه و پای کامپیوتر تا این خزعبلات را نثار روح جامعه مجازی کنم بلکه درس عبرتی شود برای سایرین!!!!(نازنین توو مقصری همش می گی دوست دارم داستان بخونم،بیا اینم داستان...!!)

ته دلم خیلی روشنه،یه حس خیلی خوبی دارم که نشناختمش هنوز،یه امید خیلی روشن...امیدوارم همینجوری بمونم.....

تا بعدددددددددددددددددد......................

 


نوشته شده در یکشنبه 89/3/23ساعت 12:57 صبح توسط Ghazal نظرات ( ) |

   1   2   3   4      >
Design By : Pars Skin