سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رسم عاشقی

عجب!!

سرم داره دوران میره از چیزی که شنیدم!

حالم داره به هم میخوره

از خودم

از من احمق

خر خر خرررررررررررررر ...........

کمک به همنوع!!!خدایا برم کجای دلم بذارم

2 هفته تموم زجر کشیدم و داغون شدم که ...............

حالا میگه من و اون و ما و شما و ایشان با هم بودیم!!!!!!!!!!!!!!...............

به خدا ظلمه،به خدا ظلمه،به خدا ظلمه

کاش میشد داد بزنم و خودم و تخلیه کنم

آره کولی بازیه دیگه،تا حدودی هم مرسی که حق میدی!

تنها راهی که الان دارم اینه که بشینم و زار زار گریه کنم،3 ساله زجر نکشیدم که حالا برام پترس بازی دربیاری

که چی اصلا"؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟به تو چه آخهگریه‌آورگریه‌آورگریه‌آورگریه‌آورگریه‌آورگریه‌آور


نوشته شده در سه شنبه 90/2/13ساعت 6:5 عصر توسط Ghazal نظرات ( ) |

آیا

18/02/1390

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

نمی دونم چی شد امروز یه دفعه یادم اومد به این تاریخ!

شاید آب خنکی بود رو دل تبدارم وقتی کلا" نا امید شده بودم!!

از 3 ماه پیش خیلی اتفاقی گفتم این روز یه روز خوب و خاصه!!!!!!!!

آیا؟؟؟؟!!!!!


نوشته شده در دوشنبه 90/2/12ساعت 10:11 عصر توسط Ghazal نظرات ( ) |

چند روزه کلا" تعطیله به من میگه جو نده!!

اصلا" رو خودش هم نمیذاره که یه چیزیش هست و فرق کرده...

حالا همه اینا بماند که تکرار مکرراته!

دیروز عصر داشتم می رفتم جایی،عصر بود و منم کلی دلتنگش بودم،نمی خواستم بهش زنگ بزنم اما طاقت نیاوردم و بالاخره زنگ زدم بهش....

یکمی با هم صحبت کردیم و از روزمرگی هامون گفتیم،خیلی سرد و خسته که بیشتر حالم گرفته شد...

در حین صحبت کردن به این فکر می کردم یه دختر خیــــــــلی باید خوب باشه(شاید هم خر!) که با اینکه اینقدر طرف مقابلش ناز می کنه (حالا به عبارتی خسته ست!)باز هم نتونه طاقت بیاره و حتی شکایت هم نکنه!(البته اگر شکایتی هم بکنه بی فایده ست)

وقتی خداحافظی کردیم فوری براش اس دادم که تو عمرت دختر به خوبی من پیدا نمی کنی!

اس داد که چی میگی؟!من خوابم برده بود تو تاکسی!(هنوز هم نفهمیدم یعنی چی!)

تو راه همش با خودم فکر می کردم که چطوریاست که 2 هفته و شاید بیشتر حتی که انگار نه انگار....(جالب اینجاست که می گه جو نده!)

بهش گفتم می خوام برات نوبت دکتر بگیرم تا اومدی اینجا بری،گفت باشه!

گفتم کی میای؟با چنان غمزه ای جواب داد نمی دونم و مطمئن نیستم بیام و حالا خواستم بیام خبرت می کنم و...که از خودم خجالت کشیدم!

من فقط گذاشتم بیادش تا باهاش حرف بزنم و تا اون روز صبر خواهم کرد!

بعد از کاری که داشتم و حدود ساعت 9 شب بود سریع رفتم که براش نوبت دکتر بگیرم،اما ظاهرا" دکتر خارج از کشور تشریف دارن!

واسه اینکه آروم بشم مقدار زیادی از راه رو پیاده روی کردم و البته بعدش هم تو ترافیک موندم!

داشتم بر می گشتم خونه که گوشیم زنگ خورد.

فکر کردم مامانم هست با اینکه یک ساعت قبلش بهش گفته بودم کمی دیر میام.با بی حوصلگی تمام گوشیمو از کیفم در آوردم و حتی نگاه به اسم رو گوشیم نکردم!به محض اینکه call رو زدم دیدم به به آقا امید هستن!

تعجب کردم راستش و گفتم حتما" عاقل شده!

سلام کرد و احوالپرسی و کجایی و ....فکر کردم خواب نما شده!

گفت:میگماااا،دلم طاقت نیاورد بهت زنگ نزنم!(بابت چی اونوقت؟!)داشتم با مامانم حرف میزدم و دوباره بحث شده که یه دختر برات پیدا کردیم و....(همیشه موقع اومدنش که میشه اونا هم هوای خواستگاری به سرشون میزنه!)منم گفتم که مامان من که حرفم رو قبل" زدم و واسه اون دختره که قبلا" بهم گفتید گفتم نظرم چیه!

مامانش میگه که ما فکر کردیم که تو گفتی اون دختر شرایطش خوب نیست!!!(حالا خوبه کلی بعد از اون دعوا و تهدید و ...داشتن هاااااا!!)

میگه که نه من حرفم رو زدم و حالا هم هر چی شما تصمیم بگیرید ولی حرف من همونی هست که گفتم!

مامانش میگه خوب باشه حالا که اینجوریه با اینکه ما راضی نیستیم اما من با بابات صحبت می کنم ببینم چی میگه!(مثل همیشه!)

امید کلی از این بابت خوشحال بود هر چند من واقعا" دلیل شادیش رو نفهمیدم!خودش می گفت مامانم خیلی نرم تر شده و بهتر صحبت کرده!

(البته با یک حساب دو دو تا چهارتا خیلی راحت میشه تشخیص داد این صحبت و یا پیشنهادی که مامانش داده فقط مزه دهان امید رو می خواسته بدونه که هنوز رو حرفش هست یا نه!!)

به امید گفتم من بهشون حق می دم به خاطر حرفهایی که تو جلسه خواستگاری زدن روشون نشه بیان و اصلا" غرورشون اجازه نمیده....

.

.

خلاصه اینکه امید هم یه حال خوبی به من داد و هم خودش خوشحال بود که همین باعث شادی بیشتر من شد.

امیدوارم این دفعه که میاد اتفاقات خوبی بیفته و یا حداقل خودش روبراه بشه،چون واقعا" خسته شدم،از این بلاتکلیفی که امید با این حالش منو توش قرار داده،از اینکه به فکرم نیست(فکر کرده خرم!)

فقط خدایا همین جا از ته دلم ازت میخوام که زودتر تکلیف مارو با زندگی روشن کنی،خدایا تو لحظه ای می تونی همه چیز رو کن فیکون و از این رو به اون رو کنی،خدایا به حق تمام مقدساتت،به حق همه کسانی که پیشت آبرو دارن این بار هم مثل همیشه کمکمون کن....

خداااااااااااااااااااااااگریه‌آور

همین!



نوشته شده در یکشنبه 90/2/11ساعت 8:46 عصر توسط Ghazal نظرات ( ) |

سر تا سر خیال من نقاشیهای کاشیهاش

سبز میشن و ناز میکن ، مستا شبا تو کوچه هاش

هوای آواز میکنن

هوا هر وقت که بارونیست ، تو فکر من چراغونیست

پرم از خاطرات تو ، همونایی که میدونی

مگه یادم میره یکدم ، تا هر وقتی که من زندم

تو بانی یه مُشت شعری ، هم الان هم در آیندم

"دلم میخواد بیام پیشت ، بذارم سر روی دوشت"

"بگم میمیرم از عشقت ، برم گم شم تو آغوشت"

من و تو زیر بارون بود ، به جون هم قسم خوردیم

تو چشم هم نگاه کردیم ، نگاه کردیم از عشق مُردیم

سر تا سر خیال من ، هزارتا باغ دلگشاس

هزارتا عشق دم بخت ، منتظر یه پاگشاس

تو سَرسراش یه مثنوی ، راز و نیاز معنوی

پس تو کجایی اَبدی ، تو کجای این تیره شبی

رو آیه های بارونی نوشتم ، بسته به تو جونم و سرنوشتم

تو مظهر تحملی تو ماهی ، عشق منی برام تو تیکه گاهی

سر تا سر خیال من نقاشیهای کاشیهاش

سبز میشن و ناز میکن ، مستا شبا تو کوچه هاش

هوای آواز میکنن

شمع و آینه جمال تو ، قلبمُ روشن میکنه

نمیدونی که عشق تو ، چه کاری با من میکنه

رو آیه های بارونی نوشتم ، بسته به تو جونم و سرنوشتم

تو مظهر تحملی تو ماهی ، عشق منی برام تو تیکه گاهی


نوشته شده در جمعه 90/2/9ساعت 7:35 عصر توسط Ghazal نظرات ( ) |

هوایت که به سرم می زند

دیگر در هیچ هوایی،



نمی توانم نفس بکشم!


عجب نفس گیر است


هوایِ بی توئی!



نوشته شده در جمعه 90/2/9ساعت 7:30 عصر توسط Ghazal نظرات ( ) |

   1   2      >
Design By : Pars Skin