رسم عاشقی

ظهر 4شنبه گذشته بود که مامانم زنگ زد بهم و گفت خانم فلانی تماس گرفته و گفته جواب چی شد؟؟!!

منم گفتم بگو فردا بیان!!!!

مامانم گفت جدی می گی؟!

گفتم آره،اگر تا امشب زنگ زدن بگو فردا بیان!!(خودم هم باورم نمی شد که چطور شد گفتم اما می دونستم بقیه اش چی میشه!)

خلاصه وقتی اومدم خونه مامانم گفت حالا واقعا" فردا بیان؟!(بنده خدا کپ کرده بود!!)داری اذیت می کنی ،نه؟!

گفتم:من که هر چی به شما بگم باورتون نمیشه،پس بهتره یک بار برای همیشه همه چیز تموم شه!

گفت:خوب منظورت چیه؟مگه چی قراره پیش بیاد؟

گفتم:من اگر بخوام ازدواج کنم واسه خاطر شماست!حالا که دوست دارید من حرفی ندارم!

مامانم گفت:کی گفته تو باید این کارو کنی؟!اصلا" مگه زوره؟ولی چرا؟دلیلش چیه؟

با من و من و بغض گفتم:مامان جان،من نمی تونم کسی رو جای امید ببینم،اون پسر چه گناهی داره که باید بیاد تو زندگی من بدون اینکه من بتونم عاشقش باشم؟!من دلم میسوزه براش،نمی خوام هم خودم رو بدبخت کنم هم اونو،من از پسرا بدم میادددددددددد..می فهمید؟؟!!با چه زبونی بگم؟!

گفت:حق با توئه،اما تا کی؟!نکنه هنوز چشم انتظار امیدی؟!نکنه قول و قراری دارید با هم؟!

گفتم به خدا نه!اگر هم قول و قراری باشه من و اون و شماها کاره ای نیستیم،فقط خداست که می تونه و می دونه.

گفت:حرفت درست،اما تو که می دونی پسرا چه راحت دل می کنن و چه راحت وابسته به کسی دیگه میشن!!پس امروز و فرداست که می فهمی اونم رفته دنبال زندگیش،اونوقت تو هستی و یه آوار رو سرت!

گفتم:همه حرفهاتون درست و شاید پیش بیاد همچین چیزی،اما من به این دلایل با اینکه خیلی هم برام مهم هستن زندگی آینده ام رو خراب نمی کنم،من اگر با کسی ازدواج کنم که دوسش دارم و یا اینکه ازدواج نکنم خیلی بهتر از اینه که یه عمر از سایه شریک زندگیم بترسم و ازش متنفر باشم،اینو از من نخواید،فقط بهم اجازه استراحت بدین و بذارید مثه آدم درس بخونم،هر وقت موقعش شد می گم بهتون(زهی خیال باطل!!)کارای من رو به حساب لجبازی نذارید،من اگر بخوام لجبازی کنم می رم ازدواج می کنم!!

گفت:باشه،من خوشبختی و موفقیت تورو می خوام،ما فقط نگرانیمون واسه آینده ات هست وگرنه تا 100 سال هم باشی رو سر ما جا داری!کی می گه باید بری؟؟!!!

(هوررااااااااا مامان گل خودم!!)

می دونستم تو دلش راضی نیست اما شک ندارم با تجربه ای که داره و منطقی بودنش نمی خواد که ناراحتیم رو بیشتر کنه..

خلاصه اینکه قرار شد تا وقتی که خودم اعلام آمادگی نکنم کسی حرف از ازدواج نزنه!!

بماند که این وسط کلی فحش خوردم اما نووووش جوووونم!!به خدا قسم تموم دنیام رو می دم همین لحظه ها مال خودم باشم و کسی بهم گیر نده،من با خدا کار دارم حالا حالا هااااااااااااااا....!!

تازه مامانم به داداش بزرگم هم که چند روزی اومده بود اینجا گفته بود!!!اونم گفته بوده حتما" غزل فکر می کنه تو این جریان ما مقصریم و واسه همین داره انتقام می گیره!!

اما مامانم جریان رو بهش گفته بوده و اونم گفته کار درستی می کنه!!!باید آمادگیش رو پیدا کنه....!

5شنبه شب بود که محل کارم نشسته بودم،حسابی دل تنگ بودم و مشغول فکر کردن به این قضایا و حساب و کتاب کردن اینکه چند روز امید رو ندیدم و.....!!

..... آقایی اومد داخل و سلام کرد،از اونجایی که وقتی تنها هستم خیلی خشک و رسمی برخورد می کنم بدون نگاه کردن بهش جواب دادم،اما وقتی دیدمش خشکم زد،به خدا مثل خودش بود،واسه یه لحظه خواستم بی اختیار صداش کنم،با ریش پروفسوری و عینک با همون سایز و اندازه!!(مثل همون یک باری که با این تیپ دیدمش و دیگه هم هیچ وقت این کارو نکرد علی رغم درخواست های مکرر من!!!)

خدا خدا می کردم سریعتر بره!!زود کارش رو راه انداختم و نشستم،خیلی دپرس شدم،آخه چرا باید دقیقا" همین لحظه که من داشتم بهش فکر می کردم؟!!

شب وقتی برگشتم خونه و تلفن هم که از صدقه سری مخابرات نداشتیم،افتادم تو رختخواب اما خوابم نمی برد،اینقدر دلم براش تنگ شده بود که گوشی رو برداشتم تا بهش اس ام اس بدم و بهش بگم!!اما خوب کار احمقانه ای بود و اصلا" صلاح نبود،منم شروع کردم اس ام اس هاش رو خوندم تا مواقعی که دلتنگی هام رو آروم می کرد دوباره برام زنده بشه!یکم آرومتر شدم و خوابم برد بالاخره......

خوووووب بگذرییییم.......

هنوز نرفتم جزوه هام رو بگیرم،آخه پولام خرج شد ولی الان دوباره پولدار شدم!!!(نمی خواستم ازشون بگیرم چون می دونم مشتاق درس خوندنم نیستن،واسه همین رو پای خودم می ایستم!!)

انشالله این هفته حتما" می رم می گیرم و شروع می کنم به خوندن، من باید قبول شم!!!

دوستم بعد از 6 سال باردار شده!!!اون روز اس ام زد و گفت:سلام خاله جون!!من دارم مامان میشم!

اینقدر خوشحال شدم که سریع زنگ زدم و بهش تبریکات فراوان گفتم و کلی هم سفارش کردم و از این حرفااااااا.......

انشالله که قسمت همه بشه نی نی دار بشن!

دیشب با امید چت می کردم!!

اتفاقی پی ام داد و چند کلامی با هم گفتیم!

یه دفعه گفت که می خواد بره شام بخوره،اما با علامت تعجب چون ساعت یه ربع به 1 بود!!

منم گفتم تعجب نداره چون منم نخوردم،اما این دفعه خیلی تعجب کرد به همراه کلی دعوااااااا!!!

تازه یعنی بهم تخفیف داد و گفت اگر اون موقع ها بود حالت رو می گرفتم اساسی!!اما فقط کتک و فحش نخوردم ازش!!کم مونده بود بزنه منو!!!مجبورم کرد برم یه چیزی بخورم و گفت تا من نرم اونم نمی ره!(بمیرم واسه دل مهربونش)

منم رفتم یه بیسکویت کوچولو خوردم تا بدقولی نکرده باشم!

بعد هم خواستم خداحافظی کنم ازش رفته بود(و شاید هم نرفته بود!شاید پیش خودش گفته کوپنش تموم شده و زیادی باهاش حرف زدم!!)

این هم از ایــــــن........

هفته آینده که انشالله می خوام خاطرات رو بازبینی کنم،از یکشنبه تا جمعه خاطراتی برام زنده میشن که اصلا" خوشایند نیستن!!

روایاتی از 2/8/88 الی 8/8/88.................!!

انشالله خواهم گفت!


نوشته شده در پنج شنبه 89/7/29ساعت 11:58 عصر توسط Ghazal نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin