سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رسم عاشقی

این پارسی بلاگ هم تو این گیر و دار واسه من کلاس می ذاره هااااااا.........

اگر می تونستم همون شب می اومدم و آپ می کردم اما خوب نشد....

سه شنبه شب وقتی با نسرین تلفنی صحبت می کردم و اتفاقا" چقدر سعی کردم واسه حالش هم که شده بگیم و بخندیم ....گفت: شنیدی امید می خواد بیاد؟!

گفتم:جدی؟!نه نمی دونستم...به شوخی و با خنده گفتم خوب حالا به من چه؟!

گفت:این حرفا چیه؟برو گم شو،بذار الان زنگ می زنم ببینم کجاست....

زنگ زد بهش و از طرز صحبت کردنش به نظر می رسید باید خیلی خسته باشه چون مدام می گفت:خوب برو استراحت کن!

آخرش گفت:من یه قرار می ذارم همدیگه رو ببینیم البته به کسی نمی گم فقط خودمون هستیم...

دیدم واسه یه لحظه ساکت شد و بحث رو عوض کرد و گفت:تا کی هستی؟!

وقتی تماسش رو قطع کرد بهش گفتم:انگار یه چیزی گفت،نگفت قرار نذاریم؟!!

گفت:نه!گفته به منم خبر بدید هر وقت شد!

منم گفتم پس هر موقع شد بهم خبر بده،اونم گفت یا فردا یا پس فردا......

چهارشنبه شب که شد و دیدم خبری از خبر دادنش نیست با خودم گفتم حتما" واسه امروز نشده و 5 شنبه قرار گذاشتن،اما خوب چرا به من خبر نداده؟!!

اس ام اس دادم واسه نسرین و بهش گفتم:هر موقع قطعی شد زمان و مکانش به منم بگو تا زودتر تکلیفم رو بدونم که یه موقع درگیر کار و اینا نباشم....

جواب داد که:من حالم خوب نبوده و با خواهرم رفتیم یه مسافرت 2-3 روزه!!!شاخم در اومد که این وقت مسافرت کجا و خواهرش کجا و.....!!!

اما سعی کردم بی توجه باشم و اس ام اس دادم که دختر تو که دوباره حالت گرفته شد!مگه اون شب قول ندادی دختر خوبی باشی؟ولی به هر حال بهت خوش بگذره،راستی نمی دونی امید تا کی اینجاست؟!

جواب داد که:نه ازش بی خبرم کاملا"....

منم با خودم گفتم خوب حتما" یا خودش خبر میده یا اینکه بالاخره تا روز جمعه که احتمالا" برمیگرده یه جوری میشه دیگه....!!

5شنبه که شد و من پست قبلیم رو گذاشتم اصلا" حال و هوای خوبی نداشتم،علتهاش رو هم گفتم و بیشتر از همه چشم انتظار زنگ یا اس ام اسی بودم که بهم خبر بده و ......

ولی خوب هیـــچ خبری نشد!!!خیلی حالم گرفته بود اما همش به خودم می گفتم لابد نتونسته،حتما" دور و برش شلوغ بوده،حتما" باید سریع بر می گشته!!

لحظاتی هم که به ذهنم می رسید نکنه دلش نمی خواد منو ببینه می گفتم:نه!تو که می شناسیش پس چرا این حرفا رو می زنی؟!تو که اون شب باهاش چت کردی و حرفهاتون رو به هم زدین و می دونی که چی تو دلشه پس چرا نگرانی؟!!این حق توئه و ........!!!

به خودم دلداری دادم تا شد جمعه!

5شنبه روز خیلی بدی بود اما خوب جمعه یه مقدار سرم گرم بود و کمتر بهش فکر کردم....

تا اینکه شب نسرین زنگ زد و بهش گفتم مسافرت خوب بود؟خوش گذشت؟کجا رفتی؟

گفت نه اصلا خوب نبود و حتی برای گفتن جایی که رفته بود و جواب سوالم به لکنت افتاده بود و خلاصه یه چیزی تو هوا پروند!!!(هر چند همین الانم مطمئن نیستم که دروغ گفته باشه و من قضاوتی نمی کنم!)

لابلای حرفهام بهش گفتم دیدی این دفعه بعد از دو سال این اولین باری هست که اومد و من ندیدمش؟؟!!

با یه حالت شوخی حرفهایی که بری دلداری به خودش گفته بودم رو تحویلم داد و تند تند گفت:به درک!!اصلا" پسرا همشون همینجورن!خودخواهن،همه چیزو واسه خودشون می خوان .......

با هم زدیم زیر خنده و بهش گفتم آره همینی هست که تو می گی......

بعد از تماس 1.5 ساعتمون(!!)که همش من به حرفهاش گوش می کردم و شوخی و خنده واسه عوض کردن حال و هواش و.....رفتم و واسه امید اس ام اس زدم!!!

نمی دونم چطور جراتش رو پیدا کردم اما خدا می دونه استرس داشتم!دلم نمی خواست بهش گله کنم،بیشتر می خواستم باهام همدردی کنه که اره حیف شد که این دفعه به این دلایل(!) نتونستیم بیایم و مثلا" نسرین رفت مسافرت و ......!!

اما در کمال تعجب خوندم که نوشته بود:من از نسرین خواستم که قرار نذاره!!!!چون نمی تونستم تو چشمات نگاه کنم!!!!(و سعی کن به نسرین نگی) و من معذرت می خوام،امیدوارم کار درستی کرده باشم!!!!

یه بار دیگه خوندم و دوباره خوندم و.....اما نه واقعا" جمله اش همین بود!!!پس حدس من از همون شب درست بوده که غایب شدن نسرین می تونسته یه فیلم باشه(احیانا"!)

خیلی ناراحت شدم....بهم برخورد!

منم جوابش رو دادم که اره خودم حدس زده بودم و مهم نیست!چون تسلیم شدن و بخشیدن حق رو خودت یادم دادی،حتما" این دفعه هم مثل همیشه کار درستی کردی!

اما در جوابم تک زنگ زد!من بیشتر ناراحت شدم که حتی حاضر نیست جواب اس ام اسم رو بده.(می دونستم بد حرف زدم اما طاقت شنیدن این حرفو ازش نداشتم)

دوباره براش نوشتم که منظور تک زنگت هر چی بود اما باید اینو هم بگم که من باید از همه اونایی که به نفع من کار کردن و خواستن من خوشبخت و موفق باشم ممنون باشم!

این دفعه جواب داد که من نمی دونم چی باید بگم!!امیدوارم خدا عاقبت همه رو به خیر کنه!!!!!(من که نفهمیدم منظورش چی بود)

خواستم یه چیز دیگه بگم اما در جوابش نوشتم که بر خلاف تو من می دونم چی باید بگم ولی سکوتی می کنم که از فریادی که اماده زدنش هستم بلندتره و ببخش مزاحم شدم....

و آتش بس اعلام شد!!

یعنی خودش نخواست که حرفی بزنه وگرنه اگر می خواستم بگم تک تک حرفهام رو تو اشکم می زدم و براش می نوشتم.

سرم داشت می ترکید از درد،سریع رفتم قرص خوردم و رفتم رو تختم خوابیدم .

به نسرین اس ام اس دادم که بیداری؟

گفت:آره چیزی شده؟

گفتم:نه!فقط ازت یه سوال می کنم و از اون روز جرات پرسیدنش رو نداشتم چون امید اینجا بود اما حالا که برگشته مهم نیست بدونم!!اون شب به تو گفت که قرار نذاریم؟!چون از لحن صحبتت اینجوری برداشت کردم!

اونم گفت:نه این حرفا چیه؟!!(نسرین هم باورش نمی شد فکر کنم!!)تو که برید و دوختی واسه خودت،اون شب اینقدر خسته بود که همش می گفت خوابم میاد و فکر کنم اصلا" نفهمیده من چی گفتم بهش!!!

منم گفتم مهم نیست که به تو گفته یا نه(!!)چون خودم بهش اس ام اس دادم و در جوابم اینا رو گفته!!!

اونم گفت:ول کن بابا،مهم نیست!تو که خودت می گی پسرا خودخواهن و.....

(اونم از شوخی من گل گرفته چون تا حالا نشده یک بار بگم پسرا اینجور و اونجورن،واسه اینه که حتی با این ضربه ای که خوردم اما همیشه می گفتم امید مثل اونا نیست،به چند نفر که تا حالا گفتن اون نباید به این زودی پا پس می کشید با قاطعیت گفتم که من می دونم اون چی کشید پس در موردش اینجوری نگید،وقتی همه می گن پسرا بعد از دو روز یادشون میره من خوشحال و سرمست گفتم نه امید اینجوری نیست،از اون دسته ادما نیست....)

اما این دفعه واقعا" دلم ازش گرفت....همش می گفتم من که تا حالا سر هر چیزی کوتاه اومدم!به نفع و به احترام خیلی ها رفتم کنار تا آرامشش رو ببینم،وقتی که ضجه می زدم و کسی نبود ساکتم کنه حرفهام رو تو این مستطیل خشک و بی روح با همین دستای لرزانم نوشتم تا خرد نشم،حتی یک بار نشد کاری کنم که پاش بلرزه و بخواد دوباره برگرده،وقتی اون شب گفت من هنوز همون حس رو به تو دارم و نمی خوام دوباره وابستگی به وجود بیاد و باید سعی کنیم کمتر ارتباط داشته باشیم با اشکم گفتم حق داری و من قبول دارم،از خیلی چیزایی که شاید حقم بود گذشتم تا بیشتر از این اذیتش نکنم،من که بهش گفتم ازش دلخور نیستم و در موردش هیچ فکربدی نمی کنم و اونم گفت همه حرفهام رو قبول داره اما حالا.......

دیشب تا اذان فقط پنجره باز می کردم و می بستم!!چون آروم و قرار نداشتم دمای بدنم بالا و پایین می رفت،جون کندم تا خوابم برد،به خدا گفتم یعنی دوست داشتن یه نفر اینقدر جرمش سنگینه که باید اینجوری مجازات شه؟!

نمی دونم.....خودمم نمی دونم از چی ناراحت شدم!!از یه طرف از همون شب که فهمیدم اومده گفتم خدایا اگر صلاحت هست جور بشه همدیگه رو ببینیم و از طرفی هم به خودم حق می دم که باید بهم می گفت!!چون من یه طرف قضیه بودم.....اما الان فکر می کنم که من طرف یه نامعادله ام که همیشه مجهول باقی موند!!

بگذریم که واسه همیشه این اتفاق اولین بار خواهد بود!!!


نوشته شده در یکشنبه 89/7/4ساعت 3:55 عصر توسط Ghazal نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin