رسم عاشقی
امروز صبح داشتم می رفتم کلاس،اتفاقا" خیلی هم عجله داشتم و دیرم شده بود،خیابون رو که رد کردم چشمم به جمال یکی از اساتید محترم دانشگاه روشن شد!از اون استاد باحال ها بودااااا،خوش تیپ تر شده بود و جوون تر!!!!فکر کنم بعد از سالها به نون و نوای عاشقی رسیده بود و از دنیای تجرد خداحافظی کرده بود که اینقدر آب و هوا بهش ساخته بود!
سلامش کردم،خیلی خوش برخورد مثل چند باری که دیدمش جواب داد و گفت چه کار می کنی و چه خبرا و .....
گفتم خبری نیست و از دانشگاه چه خبر؟!گفت:سلام دارن خدمتتون!
منم گفتم:پس استاد سلام ما رو هم خدمتشون برسونید!خنده ای کرد و منم سریع خداحافظی کردم،می دونستم اگه بمونم حرف زدن ادامه پیدا می کنه و باز هم تاخیر و ....
یادم به خاطره های کلاس این استاد افتاد که هیچ وقت مثل بچه آدم سر کلاسش درس رو گوش نکردم!هر چی دروس آسون بود که با حرف و نقل و شیطنت و هندزفری و پفک خوردن و میوه خوردن های یواشکی می گذشت و درس های سختش هم که من به زور حرفش رو می فهمیدم و به سختی جزوه بر می داشتم......الحق که این استاد با این مخ پری که داشت ولی بیشتر به درد کوه رفتن و بستنی خوردن می خورد!!
وقتی اومدم خونه دلم هوایی شده بود واسه دانشگاه!اینقدر احساس کمبود خواب می کردم که مثل جنازه رفتم رو تختم و دراز کشیدم،آخه دیشب تا ساعت 3:30 تو خواب و بیداری به درد و دل گوش می کردم!!
اما بعد از یه خواب جانانه دلی از عزا در اوردم!بازم سی دی عکس.............!!
اما این دفعه مهمون هم دعوت کردم که با هم ببینیم!مامانم رو!!
من واسه هر کدوم یه داستانی می گفتم و مامانی هم گوش می کرد و با من می خندید!نگاهش رو درک می کردم،احساس می کردم با نگرانی نگام می کنه!!یا مثل کسی که می خواد حرف بزنه و یا سوال بپرسه!
خصوصا" مواقعی که عکسهای امید رو می دید و من خاطره می گفتم و می خندیدم تو ذهن خودش هزارتا سوال بی جواب داشت که من فرصت پرسیدن رو بهش ندادم!
فقط وقتی تموم شد دو جمله گفت:
1-قربون همون روزها!!!!(فهمیدم منظورش رو،می دونستم که می دونه دیگه اون دختر سابق نیستم هر چقددددررر هم که خوب بازی کنم نقشم رو!)
2-الان چه فکری می کنی راجع بهش؟؟!!!
(یکمی جا خوردم ولی با یه ترس کوچولو اون چیزی که رو که منتظر فرصتش بودم) گفتم:همون فکری که قبلا" می کردم!!یعنی منظورم اینه که برای من همونی که بوده هست!برام مهم نیست چی پیش اومده و میاد اما از دلم نمیره مامان!حتی اگه 20 سال دیگه بگذره!
گفت:واقعا"؟!ولی تو می خوای بمونی و بشینی ببینی ............تو پسرا رو ............(بهتر هست که نگم افکار مادرانه و شاید به حق رو! چون طاقت گفتنش رو ندارم،مثل همون موقع که می گفت و من طاقت شنیدنش رو نداشتم!)
خودم رو خونسرد نشون دادم و گفتم:ول کن این حرفها رو مامان،این چیزا ارزش فکر کردن نداره که...بذار خوش باشیم...!!(خیلی چیزای دیگه هم گفتم که بی خیالش گفتنش میشم!)
گفت:انشالله هر چی که صلاح خدا هست همون میشه،توکل به خدا کن و به چیزی فکر نکن،کی آینده رو دیده؟!
الهی فداش شم،سریع از حرفش صرفنظر کرد تا ناراحت نکنه من رو و از اتاق رفت بیرون....
تصمیم گرفتم یک روز یادداشت هام رو بکنم یه کتاب،حداقل دست نوشته ای برای خودم!!
دل تو وقتی می گیره
دل من می خواد بمیره
حاضرم دلم فدات شه
تا که قلب تو نگیره
Design By : Pars Skin |