رسم عاشقی
یکی از زیباترین متنهایی هست که تا حالا خوندم!
زلیخا مغرور قصه اش بود ،
زلیخا به همنشینی نامش با یوسف می نازید .
زلیخا بر بلندی قصه رفت و گفت :
رونق این قصه همه از من است ،
این قصه بوی زلیخا می دهد .
کجاست زنی چون من شایسته عشق
پیامبری باشد،
تا بار دیگر قصه ای این چنین زیبا شود؟
قصه ، دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد
و گفت : بس است ، زلیخا!!
بس است .
از قصه پائین بیا ، که این قصه اگر زیباست،
نه به خاطر تو ،
که زیبائی همه از یوسف است .
زلیخا گفت :
من عاشقم و عشق رنگ و بوی هر قصه ای است.
عمری است که نامم را در حلقه عاشقان برده اند .
قصه گفت : نامت را به خطا برده اند
که تو عشق نمی دانی .
تو همانی که بر عشق چنگ انداختی.
تو آنی
که پیراهن عاشقی را به نامردی دریدی،
تو آمدی و قصه،بوی خیانت گرفت،
بوی خدعه و نیرنگ .
ازقصه ام بیرون برو تا یوسف بماند و راستی.
زلیخا گریست و از قصه بیرون رفت .
خدا گفت : زلیخا برگرد که قصه ی جهان،
قصه ی پر از زلیخاست .
و هر روز هزارها پیراهن پاره می شود از پشت .
اما زلیخا باید ، تا یوسف ، زندان بر او برگزیند .
و قصه را و یوسف را ، زیبایی همه این بود .
(عرفان نظر آهاری)
Design By : Pars Skin |