رسم عاشقی

نمی دونم چرا سرم اینقدر درد می کنه،یعنی می دونم چرا....!

امشب شب آرزوها بود(هست!)،برای من شبی استثنایی بود،مثل همه شبها نیست،دلم داشت می ترکید که پناه بردم به خدا،

به همونی که وعده کرده اگه امشب ازش چیزی بخوای نه نمی گه!!

حتما حکمتی هست که اسمش رو گذاشتن **شب آرزوها**،وگرنه خدا همیشه دوست داره بنده هاش دعا کنن اما حتما امشب یه شب دیگه ای هست......

خیلی دعا کردم،یه حس عجیبی داشتم،نمی دونید چه چیزایی ازش خواشتم،چه چیزایی رو هم شاهد گرفتم!

گفتم:خدایا چطور برای روز قیامت و حساب کتاب که میشه زمین و زمان میشن شاهد گناهامون!پس حالا هم همه چیز شهادت میده که من اومدم در خونه تو و از خودت خواستم که جوابم رو بدی چون کسی دیگه رو ندارم،و خیلی بد میشه اگه حاجتم رو ندی چون شاهد دارم!!

برای همه دعا کردم،برای خودم،خودش،همه اونهایی که توی این مدت کنارم بودن و هستن و دوستایی که برام واقعا مایه گذاشتن،همیشه خدا رو واقعا شکر می کنم که دوستان خوبی اطرافم هستن و دلشون می تپه برام وگرنه منه کم تحمل کجا و اینهمه صبر کجا؟؟!!

نمی دونم هنوز هم اجازه دارم دعاهای مشترک کنم یا نه،اگه مال کسی دیگه شده باشه دیگه حق ندارم اسمش رو بیارم،فقط می تونم هر چی دارم و ندارم تو وجود خودم دفنش کنم،اونوقته که می ترسم اینقدر پشته پشته خاک غم و غصه هام رو روی هم بریزم که یهو بترکم! اما،باید بتونم..........باید بتونم همه چیز رو خاک کنم (حتی خودم رو!!)...........

رفتم سر کمدم،داشتم وسایل هام رو می دیدم که یکی از کتابای درسیم اومد دم دستم،یه کتاب کپی شده از کتاب اون،ورق زدم،برگ برگش رو،اوایلش که خودش نوشته بود توی کتابش و من ازش کپی گرفته بودم،چقدر خاطره هام زنده شدن،برخوردم به صفحه 269 اگه اشتباه نکنم،چقدر خندیدم،اون روز سر کلاس کنار هم(با فاصله،چون یادمه این استاده خوشش نمی اومد دخترا و پسرا کنار هم بشینن) نشسته بودیم و اونم تا استاد روش رو کرد اون طرف یه صفحه از کتابم رو خط خطی کرد!!نمی دونم تونستم تلافی کنم یا نه،چون کتابش رو قایم کرد!!بالای همون صفحه رو تاریخ زده بودم و نوشته بودم یادگاری:27/2/1387........

چه یادگاری عجیبی که حالا بعد از دوسال و دقیقا دو سال رفته تو آرشیو خاطراتم و من محکوم به فراموش کردنش هستم!

چقدر دلم می خواد یک بار دیگه فرصت پیدا کنم تا همون روزهای اول رو دوباره تجربه کنم،چقدر دلم می خواد الان دو سال پیش بود تا مثل این روزها که واسه تدارک جشنمون این ور و اون ور می رفتیم باز هم با هم بودیم...........

خدایا!می دونم که برگشتن به گذشته محاله،اما آینده چی؟!اونم محاله؟!

خدایا!امشب شب بزرگیه،خیلی بزرگتر از آرزوهای من،تو هم بزرگتر از همه و غیر قابل وصف،تو هم توانا ومقتدر،تو هم شنوا و دانا.......

خدایا!شنیدی،حرفم رو شنیدی،دردم رو می دونی بدون گفتن من،درمونش رو هم می دونی.......

فقط خدا یه چیز رو ازت جدا خواهش دارم:

هیچ وقت کاری نکن و نذار کاری کنم که واسه خودم متاسف بشم!چون اون روز، روز مرگ منه..........

 

 


نوشته شده در جمعه 89/3/28ساعت 1:4 صبح توسط Ghazal نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin