رسم عاشقی
خبری رو که منتظرش بودم شنیدم،حدس می زدم همونی باشه که خودم حدس می زدم!! اما به دلایل کاملا" منطقی خواستم از زبان خودش بشنوم که شنیدم،هر کسی جای من بود هم از شنیدنش در ابتدا هم جا می خورد یا به عبارتی شوکه میشد و هم کلی فکر و خیال می کرد و یا شاید حق می داد.من هم همینجور شدم....
اول شوکه شدم،خیلی هم شدید!!بعد کلی حدس و گمان کردم و بعد هم بهش حق دادم،منطق این رو می گه اما اگه یه کمی احساس بیاد وسط نه!!
راستش نمی خواستم این حرفها رو اینجا بگم اما بد نیست کسی بخونه که شاید مشکل خودش هم باشه (که این روزها هم ماشاالله به وفور یافت میشه!!) و یا نکته ای از این ماجرا بگیره یا اینکه جلوی خیلی از مسایل رو بتونه بگیره....
برگردم به دیروز که پیغامش رو دیدم و کلی هم دعوا که چرا با خودم اینجوری می کنم و نمی تونه ببینه من ناراحتم و چرا به خودم نمی رسم و با این کارا چیزی درست نمیشه و اینا....شب قبلش خودم تو خواب دیده بودم که ازم خیلی دلخوره(با توجه به اینکه عجیب پس از گذشت 1 ماه و نیم در عرض یک هفته سه شب خوابش رو دیدم!اولیش همونی بود که اینجا گفتم و براش نگران بودم،دومیش حامل یک خبر بود که البته با چیزی که گفته هنوز موعدش فرا نرسیده که اونم اصلا" نمی دونم صحت داره یا نه و سومیش هم که ازم دلخور بود کلی ماجرا داشت،صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم به خاطر اون مقنعه سورمه ای رو که توی این مدت فقط باهاش بیرون میرم رو در بیارم و با همون روسری که اون دلش میخواست و دوست داشت برم بیرون،همونی که همیشه می گفت بهت میاد!اما چون واسه بیرون رفتن دیرم شده بود و نتونستم اتوش کنم واسه همین انداختمش واسه فردا که یعنی امروز باشه!! اما امروز هم باهاش نرفتم چون حالم خیلی خوب نبود!!یا به عبارتی توبه گرگ مرگه انگار!!)
دیشب خیلی با خودم فکر کردم،اینقدر به خودم نهیب زدم که دست از سرش بردار،ولش کن،رهاش کن،از جونش چی می خوای؟چرا نمی ذاری راحت باشه که به گفته خودش بخواد واسه اینکه اوضاع بهتر بشه این کار رو انجام بده!
هر چی بیشتر فکر می کردم کمتر نتیجه می داد چون قبولش برام مشکل بود،خوب مشکله،چرا اینجوری نگام می کنید؟!بهم حق بدید سخته بشنوی که همه زندگیت می خواد ازدواج کنه!
ترا به خدا برداشت نکنید دارم نظرش رو عوض می کنم اما بهم حق بدید(حتی یه کوچولو!!)
به خدا قسم هنوز هم خوشبختیش برای من یه آرزو هست،دوست دارم با همون تیپ دختری ازدواج کنه که دلش می خواد،با یه نفر که خیلی خیلی از من بهتر باشه،یکی که اینقدر بهش محبت کنه که حتی نتونه ازش دل بکنه....
اما....
اینجوری که من از حرفهاش فهمیدم میخواد سعی کنه هر چه زودتر برای بهتر شدن اوضاع ازدواج کنه(یا به قول خودش،خودش رو بدبخت کنه!!) اما بهتر شدن اوضاع کی ؟!.....نمی دونم!!
امیدوارم برای بهبود وضع خودش باشه وگرنه من که حسابم پاک و روشنه.....
خودم براش قسم خوردم که نمی بخشمش اگه به خاطر من این کار رو کنه البته بعد پشیمون شدم که اصلا" چرا باید تو کارش دخالت کنم،ما از هم جدا شدیم که هر کس بره دنبال زندگیش الانم اون می خواد همین کار رو بکنه،اصلا" من که خبر ندارم اون چطوری این روزها رو می گذرونه و شاید خیلی چیزا رو تحمل می کنه پس دیگه حرفی باقی نمی مونه....
فقط خدا رو شکر می کنم از زبون خودش همین حالا شنیدم وگرنه اگر کسی دیگه ای بهم می گفت نمی تونستم کنار بیام....
یه چیزی هم بگم که ظاهرا" شاید اکثرا" از شنیدن این خبر نه چندان تعجب آور تعجب کنند!!
امروز غیر مستقیم واسه یه نفر عنوان کردم اینو،یعنی یه جوری گفتم که نفهمه منظور منم،براش غیر قابل تصور بود!!!!همش می گفت چنین چیزی امکان نداره!!!!من از حرفش خیلی تعجب کرده بودم که چرا اینقدر اصرار داره که بگه امکان نداره،توی این دنیا به این بزرگی و کوچکی!!همه چیز امکان داره،به قول خودش هیچ چیز مطلق نیست......
البته به محض اینکه این ماجرای خوب اتفاق افتاد باید سعی کنم که بعضی از افراد از این ماجرا بویی نبرند چون اصلا" حوصله شنیدن حرفهای اضافه رو ندارم!
ولی جدای همه این مسایل امروز خندیدم از یه خاطره،یادم اومده بود وقتی ازش سوالهای مسخره می کردم و اونم مسخره تر از خودم جواب می داد،یادم اومد وقتایی که بهش می گفتم:اگه مردم تا چند روز صبر می کنی زن نمی گیری؟؟!!
می گفت:خیلی بخوام صبر کنم 40 روز شاید هم کمتر!!!
اما امروز من نمردم و زنده ام و امید دارم شاهد خوشبختی اش باشم،چونکه خوشحالیش مال منم هست،دوست دارم با خانمش آشنا بشم و مثل بقیه دوستاش باشم(البته اگه دوست داشته باشه)،قول می دم سعی کنم اینقدر محکم باشم که کسی از دلم آگاه نشه..
امروز به دوستم زهرا قول داده بودم که بریم واسه انتخاب کارت عروسیش،یکی از دوستان مشترکمون هم می خواست واسه خاطر دیدن من بیاد باهامون،اما نمی دونم چرا عصری نرفتم!اس ام اس دادم که حالم خوب نیست و دلم درد می کنه و نمی تونم بیام(ای دروغگو!!)
بیچاره شب که برگشت زنگ زد و کلی هم گفت جام خالی بوده و کسی مثل من نمیشه و کلی خجالتم داد.....
قول می دم به محض اینکه قضیه اش روشن شد اینجا رو تعطیل کنم!اصلا" دلم نمی خواد حرفهام باعث بشه حتی یک درصد نظرش برگرده،چون من خیلی نمی تونم جلو زبونم رو بگیرم...
فقط می خوام همین جا باز هم ازش خواهش کنم بی گدار به آب نزنه!خیلی حرفها رو نمی تونم بزنم،هی میاد دم دستم که بنویسم و باز پاک می کنم چون می ترسم بگم،می ترسم چیزی بگم که برداشت بدی بشه ازش،می ترسم مانع زندگی کردنش بشم،می ترسم باز هم قضیه دو سال علاف کردنش رو تکرار کنم،می ترسم بگم ........
پس سکوت می کنم که گاهی صداش از هر حرفی بلندتره........
نمی دونم چرا یادم نمی یاد می خواستم چه چیزایی رو بگم!!!(بعد از این همه پرحرفی)
اگه فردا عمری باقی بود می یام و می گم،حرفی که از دل بیاد بیرون که تمومی نداره...........
امروز که اینا رو نوشتم فقط در حد حرفی بود که زده شده،کسی برای خودش نتیجه نگیره،قضاوت هم نکنه!!!!!
Design By : Pars Skin |