رسم عاشقی
من دارم یواشکی می نویسم شما هم سعی کنید یواش بخونید کسی بیدار نشه!چون اگر کسی فهمید نشستم پای کامپیوتر حتما دعواهای شدیدی رخ خواهد داد!علتش رو بخونید....
دیشب تا ساعت 4:10 دقیقه بیدار بودم!این رو هم وقتی فهمیدم که زنگ تلفن خونه به صدا در اومد!!منم با اولین زنگ مثل جت پریدم تا کسی بیدار نشده،الو گفتم دیدم یه دختر خانمی هستند و معلوم نبود می خوان کجا رو بگیرن اشتباه تماس گرفته بودن منزل ما!وقتی عذرخواهی شدیدالحن ایشون رو شنیدم و گوشی رو گذاشتم نگاهی به ساعت انداختم و دیدم 4:10 دقیقه هست و من هنوز نخوابیدم،احساس کردم چشمام داره از حدقه در میاد،سنگین بود،مشخص بود از گریه های دیشبم در امان نبوده،باور نمی کردم اینقدر بیدار مونده باشم و خودمم متوجه نشده باشم،فقط یادم میاد با خودم حرف میزدم و گریه میکردم،سرم درد می کرد،رفتم دوباره تو رختخواب،فکر می کنم بدنم جلد می ندازه،مثل یه مار که پوست عوض می کنه فکر می کردم لایه به لایه از سرم چیزی خارج میشه،نفهمیدم کی خوابم برد...
صبح ساعت 10بیدار شدم از خواب،چشمام باز نمیشد،ندیده می شد فهمید ورم کرده!وقتی بلند شدم و رفتم سر دستشویی احساس کردم گوشم داره سنگین میشه،یه صدایی رو مثل موتور هواپیما تو گوشم میشنیدم!سرم سنگین بود،گفتم حتما مال بی خوابیه اما واقعا می دونستم حالم طبیعی نیست،آب زدم صورتم،حالت تهوع داشتم و گرمم بود،اگه بگم خودم رو درست توی اینه نمی دیدم باور نمی کنید،اومدم بیرون،مامانم رو دیدم که روبروی در اتاقم جلوی اشپزخونه نشسته و برای یه لحظه نفهمیدم چی شد و نشستم همون جا،درست جلوی اتاقم و حس کردم گردنم کج شد،صداها رو نامفهوم میشنیدم،مامانم زودتر از همه رسید و شنیدم که صدام میزد پشت سر هم و می گفت :یا ابوالفضل کمکم کن.....
وقتی یه چیز شیرین شبیه شربت یا آب قند رو که مامانم نفهمیده بود چطوری درست کرده رو خوردم حالم سر جاش اومد!احساس کردم با مرگ یه کم فاصله داشتم....
بقیه ماجرا رو هم حدس بزنید که چه حرفهایی که نشنیدم و چه چیزایی رو که از گوشم بیرون نکردم!!!هر چی هم اصرار کردن بریم دکتری چیزی نرفتم....
بعدشم رفتم دراز کشیدم و اونوقت بود که شکوفه و یه نفر دیگه اس ام اس دادن،شکوفه دیشب فهمید سرم گیجه،خواست احوالم رو بپرسه
بهش گفتم ای بهترم ....ولی دیگه وقتش نبود که بخوام توضیح بدم واسش چیزی رو
اون یه نفر دیگه هم جمله قشنگی رو گفته بود،راجع به خودم بود ام فکر می کنم دیگه واسه من کاربردی نداشته باشه،چون فکر کنم هنوز باورش نمیشه همه چیز تموم شده
می گفت:در اوج خفگی باز هم امید هست،گفت این امید رو نگه دار،گفت دوست داشتن کار دله،با خیلی چیزا میشه به خاطرش مبارزه کرد،گفت:شما می تونید راهی رو پیدا کنید!
بهش گفتم:ما دیگه ما نیستیم،من جدا اون هم جدا،ولی هر دوتامون محکوم و مجبور به فراموش کردنیم..
گفت:اگر یه قانون آسمانی و از طرف خدا نباشه قابل رد کردنه،جبری وجود نداره....
بهش گفتم همه حرفهاش درسته اما این حرفهات واسه من کاربردی نیست،من و اون دیگه همدیگه رو نداریم و اجبارا هر کس باید بره دنبال زندگی خودش...
بهم گفت:بچگی کردید هر دوتون!!!!این راهش نبود.....
میدونم که میدونه خیلی چیزا رو،اما نمی دونم چرا کوتاه نمیاد از حرفش،بهم گفت:رسم عاشقی این نیست،کار دله،دلیل و منطق حالیش نمیشه،دست شستن از هم؟!با این عشقی که من سراغ داشتم ازتون؟؟!!........
ترجیح دادم فقط حرفهاش رو بشنوم،همه حرفهاش درسته اما.............
با خودم خیلی فکر کردم،همه چیزها رو دوباره مرور کردم،دیدم 2 سال شده بودم توپ فوتبال تو زمین دو تا تیم که هر کدوم می خواست قدرتش رو به اون یکی نشون بده،یکی توپ رو شوت میکرد تو زمین اون یکی،اون یکی توپ رو شوت می کرد بیرون!!یه تیم به نفع من کار میکرد و اون یکی به نفع خودش،آخر کار هم هیچ کس نتونست برنده بشه توپ رو زدن پاره پاره کردن و سوت پایان!!
امیدوارم وقتی می خونه دلخور نشه،فقط امیدووارم کسی در حق من ترحم نکنه،من از ترحم کردن بدم میاد،،بدم میاد کسی مثلا به خاطر اینکه اذیت نشم کاری کنه که بدتر منو ناراحت کنه
بدم میاد از چیزایی که این چند وقته میشنوم:
هیس!نگی بهش ها اگه بفهمه ناراحت میشه..........
حواست باشه نفهمه با تو حرف زدم ها،اگه بفهمه یه طوریش میشه...........
بهش نگی من این چیزا رو گفتم ها،اگه بفهمه امیدوار میشه..........
اسمی از من نیادها اگه بفهمه دق می کنه........
دیشب سر همین موضوع شکوفه رو ناراحت کردم(همینجا ازش معذرت می خوام)
آخه کی میگه من اگه ازش خبردار باشم دق می کنم می میرم؟
کی میگه اگه اسمش بیاد هول می کنم و باز هم یادم میره چی شده؟
کی می گه اگه حتی اسمش رو نبینم می تونه بهم کمک کنه؟؟؟؟؟؟؟
بدم میاد از این چیزا،متنفرم از این مهربونی ها،بدم میاد از اینکه فکر های بچه گانه کنن،ناراحت میشم وقتی میگه ببخشید با حرفهام ناراحتت کردم.........
آخه کجا برم داد بزنم این چیزها باعث نمیشه من فراموش کنم.مگه توی این یک ماه و نیم که همه خاطره ها رو یادم میاد کسی یادآوریم کرده؟
مگه وقتی هر چیز جزیی رو با تاریخ دقیقش یادم میاد اسم اون جلو روم بوده که غش و ضعف کنم؟
مگه اون موقعی که از شدت دلتنگی فقط داد نمی کشم کسی قصه اش رو واسم تعریف می کنه؟
دست بردارین از این چیزا،مگه الکیه که با یه ندیدن و نشنیدن هر چی که داشتی رو فراموش کنی؟
مگه راحته دست کشیدن از کسی که فکر می کردی چیزی نمونده تا بهش برسی؟
مگه می شه فراموش کرد حرفهایی رو که زده میشد و خواب و خیالهایی که داشتم؟
هنوز از ذهنم نرفته تاریخی رو که حتی گفته بود من تا اون موقع صبر می کنم و دیگه همه چیز تموم میشه؟3ماه دیگه باقی مونده تا شهریور ماه!!
خیلی وقت نیست هنوز یادم نرفته که سر خرید وسایل خونه با هم کل کل می کردیم و نقشه چه جوری زندگی کردن رو می کشیدیم...
دور از جونش،زبونم لال،انشالله روزی من باشه، اگه حتی یه طوریش هم بشه باز هم من قانع نخواهم شد......
کیه که می تونه همه اینا رو یادش بره و فراموش کنه؟کیه که می تونه به راحتی پا بذاره رو امیدهایی که داشته واسه اینده اش؟کیه که می تونه بگه بخواب و به هیچی فکر نکن؟
بیاد بگه تا من اسم آدمیزاد رو روش نذارم!!بیاد بگه تا بهش بگم تو یه حیوونی که فقط خواسته ات رسیدن به هوست هست و بس!!بیاد بگه تا بهش بگم تو از یه پرنده هم کمتری و نمی فهمی که یه پرنده رو هم وقتی از عشقش جدا می کنن یا میره تو لک یا پر ریزی می کنه یا اواز نمی خونه........
باور نمی کنم کسی آدم باشه و راحت از کنار این قضیه بگذره،ببخشید که تند حرف زدم اما مجبورم که بگم،مجبورم که بگم الکی اسم اینجا رو رسم عاشقی نذاشتم،الکی اسم خودم رو عاشق نذاشتم،بیخودی 2 سال با همه چیز نجنگیدم و خیلی چیزام رو از دست ندادم،چون امید داشتم،امید به یه زندگی که حق همه هست،اشتباه کردم یا نکردم به خودم مربوطه اما هم اینقدر شهامت دارم و این قدر معرفت دارم که با صدای بلند بگم:آره دوسش داشتم،دارم و خواهم داشت...........من برای وقتم،احساسم،احساسش،شعور و درک و منطق و انتخابم ارزش و احترام قایلم،هنوز هم حالم از بقیه به هم می خوره(ببخشید)هنوز هم نمی تونم کسی رو به عنوان همراه نگاه کنم،من الکی نیومدم که همینجوری برم،اینقدر با یادش و خاطرش زندگی می کنم تا بالاخره یه اتفاقی بیفته،یا من بمیرم یا خدا شرایط رو عوض کنه،امروز صبح یه چشمه اش بود انشالله دفعه بعد قشنگتر اتفاق می افته!!
دیشب اینا رو به مامانم هم گفتم!لام تا کام حرفی نزد،فقط گفت:درکت می کنم،بهت حق می دم،اما خودت رو اذیت نکن....
حالا اون چه فکر می کنه به من ربطی نداره و به خودش مربوطه،اینقدر به سرش هست و اینقدر خودش گرفتاری داره که امیدوارم اصلا به من فکر نکنه،براش از صمیم قلبم آرزوی خوشبختی و سلامتی و موفقیت می کنم.
(((((ازتون خواهش می کنم اینجوری به من کمک نکنید)))))
الانم یه کمی حالم خوب نیست،خیلی حرفها دارم که بعد میزنم
پایان====5:20 بعد از ظهر
Design By : Pars Skin |