سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رسم عاشقی

شروع 6:10 عصر

ده دقیقه قبل وقتی از نت دی سی شدم رفتم وضو بگیرم تا نماز عصرم رو بخونم،رفتم تو اتاق که خواهرم بهم گفت چرا اینجوری هستی؟!گفتم:چیه مگه؟!

گفت:چرا اینقدر رنگت پریده؟!!حالت خوبه؟!

گفتم:والله چیزیم نیست دست از سرم بردارید لطفا!

شروع کردم به نماز خوندن،بعد از نماز سر سجاده همش تو فکر بودم از کجا شروع کنم و بنویسم اما زدم زیر گریه،به خدا گفتم این چه زندگیه که من دارم؟!براش اینقدر نالیدم که حتی بعد از خندیدن ها و شیطنت ها با نازنین باز هم دلم خالی نشده،اشکم رو ریختم رو تربت امام حسینش تا بشه سند که نگه چرا حرفهات رو به من نمی زنی،که نگه ازم دوری و دوسم نداری...

بذارید از دیروز شروع کنم،حرفهایی که دیروز می خواستم بگم اما حالم خوب نبود و نگفتم،دیروز داشتم حساب کتاب های یه ساله رو بررسی می کردم و در اصل می خواستم حساب سالیانه رو در بیارم،چند تا دفتر حسابرسی بود و من شروع کردم از پارسال همش رو بازبینی کردن،بالطبع تاریخشون واسم مهم بود،نمی دونم چرا تو بعضی چیزها حافظه ام قویه بر خلاف حماقت ها و ضعف حافظه ای که چند روزیه واسه کارهام بهم دست داده!

چند تا تاریخ بود که حسابی حالم رو دگرگون کرد:

روز تولدم

روز تولدش که نذاشت درست و حسابی بهش تبریک بگم!!

از 3 تا 8 آبان ،چند روزی که من اسمش رو روزای نحس گذاشتم،روزایی که به قول خودش واسه امتحان کردن من غیبش زده بود!!!

7 آذر روز عید قربان که یکی از روزهای به یاد ماندنی بود با اون باروونی که می بارید!!!!

 

29 اسفند همون روزی که با بچه ها رفتیم رستوران و بعد هم رفتن بستنی خریدن و تا شب چقدر خوش گذشت.......

10 فروردین روزی که بعد از روزشماری و التماس های من واسه اومدنش و ندیدن همدیگه تا 12 روز بعد از اومدنش به خاطر دعواهای همیشگی، بالاخره تونستیم همدیگه رو ببینیم،چقدر من شب قبلش اشک ریختم که فرداش آخرین دیدارمون هست ولی غافل از اینکه جدایی اصلی ما 15-16 روز بعدش اتفاق می افته......

28 فروردین روزی که همه چیز دستخوش تغییر شد و رو به نابودی رفت.....

2 اردیبهشت آخرین باری که تماس گرفت و آخرین حرفهایی که بینمون رد و بدل شد...

هیچ کدوم از اینها جایی یادداشت نشده فقط یه گوشه از ذهنم مونده تا وقتی مردم با خودم دفن بشن....

 

امروز ظهر اومدم نت،دیدم کامنت دارم،حرفهایی که زده شده بود ناراحتم کرد،پای کامپیوتر گریه کردم

گفته بود اون رو مخاطب قرار ندم تا مجبور نباشه جواب بده که احیانا احیانا بنده دلم بلرزه و از پی امی که ندادم و نداده!! و کامنت و پستی که احیانا روز به روز زیاد میشه ناراحت شم!!!

از خودم متنفر شدم که چرا ازش سوال پرسیدم،هر چند جوابم رو داد اما از اینکه شاید شاید فکر کرده اینقدر بی جنبه ام که با این کارم می خواستم رابطه ام رو حفظ کنم از خودم بدم میاد!(وگرنه دلیلی واسه هشدارش نبود!!)

از خودم ناراحتم که چرا اینجا می نویسم و باعث ناراحتی کسی میشم،اصلا" چرا اون باید بدونه من وبلاگ دارم،چرا من باید آدرس وبلاگم رو در اختیارش بذارم که فکر کنه باید بخونه و جواب بده،چرا فکر کرده من ازش انتظار جواب دارم،چرا باید فکر کنه تو منگنه گذاشتمش؟بارها همین جا گفتم ازش هیچ انتظاری ندارم،من آرزویی ندارم،هر چی داشتم و به گور می برم و دم نمی زنم،اون روزایی که چشم به راه بودم چه اتفاقی افتاد که الان بیفته؟

بهش گفتم من دیگه امیدی ندارم،بهش گفتم من نمی خوام کاری انجام بده،بهش گفتم مزاحم زندگیش نخواهم شد،به خدا نمیشم،به خدا نمی خوام اذیت بشه،به همین اذان مغربی که الان دارن می گن و به حق اشکایی که میریزم خدایا ازت خواهش می کنم منو راحت کن،گفت برام دعا می کنه،ای کاش گفته بودم برام دعا کنه راحت شم،از همه چیز حتی از نفس کشیدن....

همیشه سعی می کردم به حرفهاش گوش بدم،هر وقت حرفی میزد شاید خودش باور نمی کرد اینقدر برام مهم باشه اما خدایی تا جایی که امکان داشت رعایت می کردم،شاید بعضی جاها عادت بود و هنوز نتونسته بودم همونی بشم که اون می خواد،اما در اکثر مواقع اینجوری نبود،چون دلم باهاش بود حرفهاش هم برام با ارزش بود و با جان و دل می پذیرفتم،،از این به بعد حتی می ترسم از علاقه ام بگم مبادا فکر کنه نظری دارم یا امید به برگشتش.

من اینقدر خودم رو اماده کردم!! که حتی اگه چند وقت دیگه با یکی دیگه ببینمش اصلا" دم نزنم و اگر اشکی میاد اشک شوق باشه،هر روز دعا می کنم خدایا دختری رو سر راهش بذار که خودش دوست داره نه اونی رو که بقیه دوست دارن.

فکر می کردم اگر چه به هم نرسیدیم اما هنوز دوست باقی می مونیم اما حالا می فهمم اگه یه روزی یه جایی اون بود حضور من اونجا زیادیه و باید راهمون رو کج کنیم چون احتمال داره باز عاشق هم بشیم!!!!!!!(چه حرفها!!)

به هیچ چیز امید ندارم،خودم رو انداختم تو جریان زندگی و فقط با اون پیش میرم،عین یه مرده که رو آب شناوره و هر مسیری که رفت منو هم میبره.

چند وقت پیش آرش گفت: آبجی ،به جای ناراحتی به آینده ای فکر کن که داره می یاد،بهش گفتم:چه من بخوام و چه نخوام آینده ای که باید بیاد میاد،،مگه روزی که من منتظر خیلی چیزا بودم و امید داشتم چی شد؟!

گفت:آینده یواش میاد و میره،حواست باشه از کنارش نگذری! اون روز بهش گفتم من نه آینده رو می خوام و نه منتظرشم ،من زندگیم رو می کنم،یه زندگی ساده و ساکت و نه چندان بی دغدغه!الانم همین نظر رو دارم

خسته ام از همه چیز و همه کس،بیشتر از همه از خودم..........

نمی تونم باور کنم اگه واسه دانشگاهش مشکلی پیش اومده باشه،فقط امیدوارم اشتباه فهمیده باشم!امیدوارم که نا امید نشه.

هنوز نتونستم وبلاگی با این عنوان بسازم جای دیگه،چون اسمش رو خیلی دوست دارم فعلا" نمی تونم از اینجا برم،شاید اگه شد حتما" نقل مکان کنم!!بهش گفتم سعی می کنم دیگه باهاش ارتباطی نداشته باشم و آخرین کامنتی باشه که براش می ذارم که یه وقت من ناراحت نشم!!!!

خیلی از حرفهام رو نزدم و دیگه نمی گم مگر اینکه بخواد انفجاری رخ بده!

امشب نوشتنم زیادی وقت برد چون بینش یه 60 باری اومدن تو اتاق و رفتن و 120 هزار دفعه هم گفتن فشارت پایینه و آب قند و شربت و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه که مبادا من بمیرم و بی دختر بشن(که ای کاش می شدن)

از شکوفه عزیزم هم ممنونم که حالم رو زیاد می پرسه و به فکر منه،انشالله تو شادیهات جبران کنم.

نازنین دیدی گریه دار ننوشتم؟؟؟؟!!!!!!

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/3/6ساعت 9:42 عصر توسط Ghazal نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin