سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رسم عاشقی

ظهر 4شنبه گذشته بود که مامانم زنگ زد بهم و گفت خانم فلانی تماس گرفته و گفته جواب چی شد؟؟!!

منم گفتم بگو فردا بیان!!!!

ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 89/7/29ساعت 11:58 عصر توسط Ghazal نظرات ( ) |

دیشب کلی متن نوشتم،حدود 3 صفحه که امروز بذارم اینجا اما همش با هم در اثر یک اشتباه پاک شد و رفت!!!!!!!!

منم تا فردا نمی ذارم تا درس عبرتی شود برای ..............خودم!!


نوشته شده در پنج شنبه 89/7/29ساعت 1:7 صبح توسط Ghazal نظرات ( ) |

میلاد با سعادت امام رضا(ع) بر شما مبارک باد

و

تولد خودم هم مبارک!!!!!!!!!

*****************

کماکان در قطعی تلفن به سر می بریم و اکنون در کافی نت مشغول نگارش می باشم!!

اینقدر حرف تلنبار شده که وقتی اومدم فکر کنم باید تو 2 سه قسمت بگم!!!

امیدوارم مخابرات نه چندان محترم پس از دیدن چهره برافروخته امروز بنده و دعوت به آرامش !،کمی  به خود بیاید و پیگیری خط تلفن ما را انجام دهد!

آمیــــــــــــــــــــــــن

یادش به خیر پارسال مثل همین امروز من چه روزگاری داشتم!!بعد میام مفصل می گم.......

فعلا بدرود


نوشته شده در سه شنبه 89/7/27ساعت 1:52 عصر توسط Ghazal نظرات ( ) |

چقدر این چند روز ساعات بیکاری من نایاب شده!!

نمی دونم پطور شد تو این همه گیر و دار و گرفتاری و مشغله رایت 70-80 تا سی دی رو واسه چی تقبل کردم؟!!

الانم تو فاصله ای که چشمام رو دوخته بودم به مانیتور تا سری 10 تاییش تموم شه گفتم بیام و یه آپی کنم!

ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 89/7/22ساعت 12:41 صبح توسط Ghazal نظرات ( ) |

اینقدر این چند روز درگیری ذهنیم زیاد هست که اصلا به هــــــــــــــیچ چیزی فکر نمی کنم!

یعنی فرصتی پیدا نمی کنم تا بخوام فکر کنم،بعضی وقتها با خودم می گم باید قدر مشکلاتمون رو بدونیم!!!!

چون هر لحظه ای امکان داره مشکلات بزرگتری پیش بیاد .....

به هر حال راضی هستم به رضای خدا،امیدوارم خداوند گره از مشکلات همه باز کنه...

****************

امروز زنبور نیشم زد

به همین راحتی که خوندید نبودددددددددددددد!!!

داغونم کرد نیم مثقالی

من سر کارم کفشم رو در میارم و صندل می پوشم،موقعی که خواستم برگردم خونه صندلم رو درآوردم تا کفشم رو بپوشم،به محض اینکه پام رو کردم تو کفش خودم(!) آه از نهادم براومد

تا 20 دقیقه که کلا پام بی حس شده بود و نشسته بودم تنهایی گریه می کردم

بعد هم زنگ زدم به مامانم!!!اون که کاری ازش بر نمی اومد فقط گفت برو درمانگاه!!

لنگ لنگان اومدم خونه،بعد هم ظهر از شدت دردش چشم روی هم نذاشتم

الان هم داره عین ضربان قلب می زنه

الهی بمیره (که مرد!!!یعنی کشتمش!!!!!!!!) 

امیدوارم با دارویی که گرفتم زودی خوب شه............

من رو از دعای خیرتون فراموش نکنید.


نوشته شده در یکشنبه 89/7/18ساعت 12:8 صبح توسط Ghazal نظرات ( ) |

   1   2   3      >
Design By : Pars Skin