رسم عاشقی
نمی دونم چی باید بگم!آخه اینقدر این حرفها رو واسه امید تکرار کردم که خودم خسته شدم!
10 ماه بدون حضورش و با یادش زندگی که نه ولی زنده موندم،اشک ریختم،به درگاه خدا التماس کردم که یک بار دیگه به من برگرده
اما؛
5شنبه و جمعه گذشته با هم بودیم،کلا" این دو روز بیش از 15 ساعت با هم بودیم،نه در کنار هم اما خوب با هم بودیم.....
انصافا" 5 شنبه رو خیلی سعی کرد بهم خوش بگذره و حتی تا نزدیک خونه هم منو رسوند...
جمعه شب وقتی قرار بود با هم برگردیم بنا به دلایلی گفت نمی تونه و من با وضع بسیار نا مناسبی برگشتم خونه!
بارون می بارید شدیـــــــــد،جمعه شب با وضع افتضاح خیابونها و دوری راه و هزار دردسر دیگه....
خدا رو شکر اگر دیر رسیدم سالم رسیدم و بعد هم که گوشیم تو خیابون افتاده بود و بعد پیدا شد و .......هر چقدر بگم اون شب من زجر کشیدم باور کردنی نیست،
دلم خوش بود به اینکه شنبه که روز آخر هست که اینجاست همدیگه رو واسه آخرین بار می بینیم و امکان می دادم و میدم که 2-3 ماه دیگه این اتفاق نیفته!
اما؛
اون روز رفتم کفش خریدم و از اونجایی که احتمال می دادم خونه باشه براش نه زنگ زدم نه اس...
خیلی منتظرش موندم،منتظر تماسش که هر لحظه زنگ بزنه یا اس بده که فلان جا و فلان ساعت میام همدیگه رو ببینیم،حتی ساعت حرکتش رو هم نمی دونستم...
اما نزد که نزد تا ساعت 6!اونم کجا؟!!تو اتوبوس و در حال برگشت که مثلا" خداحافظی کنه که من دارم تشریف می برم!
داغون شدم،شکستم و اگر اینجوری ابراز احساسات می کنم غلو نکردم چون واقعا" دلم شکست!چطور تونسته بود بره بدون اینکه همدیگه رو ببینیم؟!
می گفت فکر کردم که تو کار داری و واسه همین زنگ نزدی و خلاصه مثل همیشه عذرخواهی پشت عذرخواهی اما هیچی منو اروم نمی کرد....
بعد از چندین اس ام اس بالاخره من کوتاه اومدم و گذاشتمش پای قسمت!!حتما" نشده دیگه....حتما" قسمت نبوده....!
گفتم حالا یه جوری جبران میشه و اینقدر وعده داد که باور کن من دوستت دارم و به خدا تا ته قضیه باهات هستم و ......
بالاخره اون شب تموم شد و دلم رو خوش کردم به فرداهااااا!!!!!
یکشنبه شب یه کمی با هم اس بازی کردیم و بعد هم چون خسته بود خوابید و حتی جواب چند تا اس من رو نداد،بهش حق میدادم آخه این چند روز خیلی خسته شده بود....
دوشنبه پسر عموش اومد خونش و به عبارتی رابطه ما رسید به اس ام اس های خسته نباشید بعد از کارش!!
گفتم اشکال نداره چون اونا هم میرن و شب پنج شنبه و جمعه که کلا" بیکاره وقت بیشتری داریم که با هم باشیم
اما؛
امشب هم دیدم که نه از من خبری هست و نه از دو کلام حرف که بتونیم بزنیم به هم!!
اس ام اس دادم که هر وقت رفت خونه و استراحت کرد خبر بده چون کارش دارم،می خواستم یکمی باهاش حرف بزنم
اما؛
دوستاش می خواستن برن پیشش و باز هم هیـــــچ!فردا و پس فردا هم که به سلامتی کوه تشریف دارن و شنبه هم سر کار و بقیه اش هم خدا می دونه!
فهمید ازش دلخور شدم اما چه فایده؟!من باید درکش کنم که می کنم!!!
گفتم می خوام برم پیش یه مشاور ببینم گره کور این کلاف چطوری باز میشه اما گفت نباید برم!!چون مشاورها تو زندگی خودشون هم موندن!
خسته شدم!دلم می خواد ازش توقع نداشته باشم اما خوب یه تعهداتی بینمون هست که منو باز به سمتش می کشونه،دلم می خواد گوشیم رو واسه مدتی خاموش کنم،اعصابم رو ریخته به هم.............
امشب به این نتیجه رسیدم یا خودم رو رسوندم که هیچ جا بهتر از اینجا نیست!
وقتی دلم اینقدر پر باشه که در حال ترکیدنه و حتی شام رو با بغضم فرو بدم و اونی که باید بشنوه نه می تونه بشنوه(!) و شاید نه می خواد!بهترین جا واسه گفتن حرفهام همین جاست...
وقتی 10 بار به کسی که باید بشنوه گفته باشی که بشنو و باش ولی نه باشه و نه بشنوه به این نتیجه می رسم که اینجا بهترین جاست!
وقتی بهش بگی چرا نیستی و فقط توجیه کنه "خسته ام" و بعد بگه "ببخشید" به این نتیجه می رسی که بهترین جا همین جاست!
************
تو این چند روز واسه همین مسایلی که بالا گفتم خیلی کوتاه اومدم،چند بار قول داد که "سعی می کنه" از این به بعد بیشتر بهم توجه کنه اما کو گوش شنوا؟؟!!!
راستش کم نیاوردم اما خسته شدم از اینکه باید بهش یادآوری کنم منم هستم!
رفتارش با قبل مقداری تفاوت کرده،الان بعضی از دوستاش و برخی از مسایل زندگیش حرف اول رو می زنن هرچند همیشه به زبون میاره که "به یادت هستم ولی خوب اس ام اس نمی دم"!!!
امشب تا ساعت 7:30 دو بار براش اس داده بودم،یک بار ظهر که از کلاس بر می گشتم و راجع به کلاس و کوییز گفتم و یک بار هم عصر که می دونستم داره از سر کار برمی گرده و بهش گفتم:خسته نباشی عزیزم....
اما؛
دو تاش بی جواب موند!براش اس دادم که دیگه دوسم نداری؟!
گفت:دارم،دارم،خیلی هم دارم!
گفتم:الکی نگو ضایع!
گفت:راست راست می گم...
گفتم:پس چرا امروز جواب اس هام رو ندادی؟
گفت:"ببخشید"!!!!!!!!!!
براش اس دادم که هر جور دوست داری رفتار کن،هر کاری دلت می خواد بکن،دیگه ناراحت نمیشم......
واسه همین هم اومدم اینجا حرفهام رو بزنم تا شاهد بگیرم که من می خوام اما انگار اون دلش می خواد کار خودش رو بکنه......
نمی دونم با این رفتارهاش چی می خواد بگه که من حالیم نمیشه،بابا به من بفهمون!
خسته ام،عصبانیم،حالم دگرگونه،فقط دوست دارم بشینم و گریه کنم!
شاید اشکی که امشب از چشمای من اومد بعد از گذشت یک ماه می اومد!
خنده از لبهام نیفتاده بود تا دیروز........
دیروز تا عصر ازش خبر نداشتم چون کوه رفته بود،براش اس دادم که کجایی و دلم شور میزنه که زنگ زد و با هم صحبت کردیم،گفت داشته برام اس می داده!
گفتم چی ؟
یه کمی طفره رفت اما گفت:دوباره روابط تیره و تار شد!
قضیه از این قرار بوده که خانواده اش تماس گرفته بودن و دختری رو که براش در نظر گرفته بودن معرفی دوباره می کنن و ظاهرا" می خواستن از ایشون بله بگیرن که برن خواستگاری!
امید هم میگه من فعلا" قصد ازدواج ندارم و...........بقیه ماجرا رو هم خودتون حدس بزنید....از حوصله من خارج هست
دوباره دعوای خانوادگی از سر گرفته میشه...
امروز از شدت ناراحتی و اینکه نمی دونستم باید چه کار کنم کاری کردم که همیشه ازش سر باز میزدم!
فقط به خدا گفتم تو راه رو نشونم بده،من دیگه نمی دونم باید چه کار کنم....
استخاره کردم!!و جوابش این بود:
بسیار بسیار خوب است!به قدری که حتی خودتان انجام شدنش را باور ندارید!ثمرات خوب و برکات مادی و معنوی به همراه دارد،دو میوه و ثمره مطلوب بر جا می گذارد!در نتیجه بخش بودنش شک نکنید و بدون تعجب و با توکل به خدا آن را انجام دهید!
شاخم در اومد،حکمتش رو نمی دونم چطور اینقدر صریح بهم جواب داده!
خدایا خودت کمکم کن..............
دلم واسه بلاگم تنگ شده بود....
این چند مدت سرم اینقدر شلوغ و یا به عبارتی گرم بود که یادم به وبلاگم بود(!) اما نمی تونستم بیام،وقتش رو نداشتم....
از 21 بهمن رفتم مسافرت تا 27 ام که رسیدم!
خیــــــــــــــــلی خوش گذشت،پر از خاطره و توام با یه سری اتفاقات خوب و خوش بود.....
22 بهمن ساعت 8 شب یه جای مقدس.......بستن یک عهد و شروع فصل جدیدی از زندگی من.....!
امید پای ثابت این قضیه و همراه همیشگی من!
چقدر مسافرت به هر دومون خوش گذشت و فکر نمی کنم تکرار شدنی باشه.....
یادآوری لحظه به لحظه اش که از هفته پیش تا حالا شیرینی خاصی به زندگی هر دومون میده.....
این دفعه قضیه ما فرق می کنه!چه فرقی می کنه رو بماند ولی خیالمون از بابت خیلی مسایل راحته!
از همه می خوام دعای ویژه ای کنن تا هر چه زودتر این فاصله از بین ما برداشته بشه......
دیگه طاقت دوریش رو ندارم،هیچ راه دیگه ای نیست و این جاده برگشتی نداره؛
یا مرگ یا وصال...............
عهدی که با تو بستم
هرگز گسستنی نیست..............
Design By : Pars Skin |