رسم عاشقی
امروز بعد از اینکه اینجا رو آپ کردم از کافی نت(از بس دلم پر بود) رفتم خونه،او اتوبوس بودم و هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و خوابم برد!نزدیک به 15 دقیقه خواب بود اما غافل از اینگه گیج بودم نه خواب!
وقتی رسیدیم مقصد در حال پیاده شدن یه سکندری خوردم اما خوب گفتم حتما خواب بودم واسه همین گیجم...
وقتی پیاده شدم دیدیم اصلا رو زمین بند نیستم و حالم شدید بد بود،من که از دکتر فراریم اما دیدیم احتمال به خونه رسیدنم با این وضعیت ضعیف هست!
رفتم درمانگاه که حدود 3-4 دقیقه فاصله داشت،وقتی فشارم رو گرفت گفت:خانم کجا بودید؟!
گفتم:چطور مگه؟!
گفت:فشارتون رو 8 هست!!برید سرم بخرید،تنهایید؟!
گفتم:آره
دیگه رفتم زیر سرم و به مامانی هم خبر دادم و خلاصه اومدم خونه و خوابیدم چون اصلا نمی تونستم غذا بخورم،و بعد ساعت 5 ناهار خوردم و دوباره رفتم سرکار........
از همه چیز و همه کس خسته ام،تنها چیزی که خیلی دلم می خواد مرگ هست!
این روزها واژه قشنگ زندگی منه....
از حماقت،حقارت،خریت و .....خودم بیزارم.
خدایا ازت یه خواهش دارم،حالا که تا اینجا رسیدم منو ببر پیش خودت،ازت خواهش می کنم خدااااااااااااااااااااااااا،اینقدر فهمم می رسه که بدونم اگر به زور این کارو انجام بدم میشه گناه اندر گناه پس خودت حرفم رو گوش کن....
مشق امروز:صرف فعل گذشتن!
گذشتم گذشتی گذشت.............
دستم به نوشتن نمی رفت اما از اونجایی که باید یه آرشیو کامل از خاطراتم داشته باشم مجبورم بنویسم!
چهارشنبه صبح ساعت 7:20 صبح اس ام اس داشتم از امید!ظاهرا" اس ام اسی رو که در جواب تبریک تولدم نوشته بوده تو گوشیشی داشته اما به دلایل(بهانه!!توجیه!!) مختلف نتونسته بوده برم بفرسته،مثل خوب و شلوغ بودن سرش در محل کار و تموم شدن باطری گوشی و خاموش شدنش و خسته بودن و ........
ببخشید و عذرخواهی هم که همیشه چاشنی کارشه!!
منم با اینکه ازش ناراحت بودم ولی خوب براش در آخرین اس ام اس فرستادم که:حیف نمی تونم نبخشمت!!
به هر حال این نیز گذشت....تا سال دیگه هم خدا بزرگه!
پنج شنبه با نسرین قرار گذاشته بودیم بریم زیارت و بعد هم سری به شهدای گمنام بزنیم!
آخه من 3 هفته نذر کرده بودم و پشت سر هم رفتم،وقتی نسرین با خبر شد برنامه اش رو جور کرد که این هفته ببرمش!(آخه من دیگه این هفته قصد نداشتم برم)از ظهر که اومد پیشم و تا ساعت 2:30 بود که با هم رفتیم و نزدیکای غروب از هم جدا شدیم...
چقدر خندیدیم !جدا" که خیلی خوش گذشت،این روزا اون که حال آنچنان خوبی نداره،منم که از خستگی جونم داره در میره!ولی اینقدر از گذشته گفتیم و ورق زدیم کتاب خاطره ها رو که هر دوتامون شاد شدیم!!
از خاطرات رنگی دانشگاه و از تهران رفتنمون و از حرفها و اتفاقاتی که اونجا اتفاق افتاده بود و هزار تا خاطره ریز و درشت دیگه که خنده به لب هر دوتامون آورد.تازه با هم قرار گذاشتیم انشاالله به محض اینکه من برنامه ام ردیف شه بپریم بریم امام رضا!چقدر دلم مسافرت می خواد چون شدیدا" احساس خستگی می کنم.......
امروز که تا ساعت 11:30 خواب بودم و یا به عبارتی رکورد زدم!!
بعدش هم پا شدم ماشین رو شستم(!!) و رفتیم خرید کردیم و ساعت 2 بود برگشتیم خونه و ناهار و بعد هم حموم هفتگی!(آخه از وقتی 2شیفت میرم سر کار وقت حمام کردن هم ندارم!)بعد هم مشقام رو نوشتم!
باید یک کتابی رو که خوندیم قبلا" تعریف می کردیم!!
دیگه از کلاس زبانم خسته شدم اما از ترس اینکه باید بعد از یک ترم مرخصی دوباره مصاحبه و تعیین سطح بدم کماکان خودم رو می کشونم!نمره هام خیلی خوبه ها ولی خسته ام کرده چون روز به روز سخت تر میشه و کار من هم که زیاده و وقت آنچنانی واسه خوندن ندارم!
بعد هم اومدم نت و الان هم در خدمت شما هستم.....
یه دفعه دلم آهنگ معین کشید!!گوش کردم و خوندم ونوشتم...........
************************
قسم به عشقمون قسم
همش برات دلواپسم
قرار نبود اینجوری شه
یهو بشی همه کسم
راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم
راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم
به ملاقات آمدم ببین که دل سپرده داری
چگونه عمری از احساس عشق شدی فراری
نگاهم کن دلم را عاشقانه هدیه کردم
تو دریا باش و من جویبار عشقو در تو جاری
من از پروانه بودن ها
من از دیوانه بودن ها
من از بازی یک شعله ی سوزنده که آتش زده بر دامان پروانه نمی ترسم
من از هیچ بودن ها
از عشق نداشتن ها
از بی کسی و خلوت انسانها می ترسم
راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم
راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم
من از عمق رفاقت ها
من از لطف صداقت ها
من از بازی نور در سینه ی بی قلب ظلمت ها نمی ترسم
من از حرف جدایی ها
مرگ آشنایی ها
من از میلاد تلخ بی وفایی ها می ترسم
راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم
راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم
واقعا نمی دونم چی بگم!از صبح نمی دونستم چطور بیام خونه و حرفهایی که گاها تبدیل به اشک شدن رو بگم اما الان هیچی از دهنم در نمی یاد....
نمی دونم چی بگم؟اصلا چرا باید بگم؟!
دیشب ساعت 00:01 برای امید اس ام اس فرستادم و تولدش رو تبریک گفتم،خدا می دونه انتظار همراهی و شریک شدن تو شادیم رو نداشتم اما انتظار داشتم لااقل با یک تشکر خشک و خالی به دهنم زهرش نکنه،گفتم حتما مثل شکوفه که اشتباها براش یک روز قبل اس ام اس داده بوده و اونم در جوابش گفته بوده:مرسی عزیزم ...!!به من هم خواهد گفت:مرسی!
برم به هر کسی بگم نمی گه توقع نداشته باش،مگه ازش انتظار قربون و صدقه رفتن داشتم ؟!
من از دیشب که از شدت درد دندون و اعصاب به هم ریخته ام نخوابیدم و امروز صبح هم بدون صبحونه و مثل دیوونه ها(!) از خونه زدم بیرون فقط با این فکر به خودم تسکین می دم که به دلایل مختلف حتما نتونسته جواب بده و یا اس ام اسش به دستم نرسیده وگرنه خیـــــــلی ازش دلخورمیشم...
من نه تو بلاگم تولد گرفتم واسه خاطر اون نه اینکه اس ام اس زدم که خودم رو پیشش لوس کنم،اگر هم کاری کردم واسه تسکین دل خودم بوده و بس...اما؛فکر نمی کنم حداقل اگر یه اس ام اس می فرستادم من از خوشحالی ضعف می کردم و نه به جایی بر می خورد.
اون از کار پارسالش که مثل همین روزا زجرم داد و به مدت 6روز خودش رو پنهان کرده بود تا مثلا من رو امتحان کنه اینم از امسالش که این کارو کرد،انگار با خودش عهد کرده به صورت پریودیک تو این روز اذیتم کنه!
هنوز صبر می کنم و همه حرفهام رو نمی زنم چون شاید من اشتباه کرده باشم،ولی وقتی برام روشن شد و به نتیجه خوبی نرسیدم وبلاگم رو می بندم و میرم به امان خدا،جایی می نویسم که هیچ کس نتونه بفهمه چی تو دلم می گذره و به درد خودم می میرم،همین الان هم از شدت عصبانیت بی اختیار اشک می ریزم......
اینقدر سرم درد می کنه که چشمام داره در میاد.........
Design By : Pars Skin |