سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رسم عاشقی

امشب امید زنگ زد و گفت مامانش گفته واسه آخر هفته بیا تا بریم خواستگاری و بعدشم آزمایش خون و هفته دیگه هم عقد!!

کلا" حد وسطی نیست!یا این ور بوم یا اون ورشوخی

امیدوارم خدا آخر و عاقبت این ماجرا رو ختم به خیر کنه.....استرس من روز به روز زیاد میشه و فقط از خدا میخوام کسی یا چیزی مشکل ساز نشه....

از شما دوستان هم التماس دعا دارم.....


نوشته شده در دوشنبه 90/2/26ساعت 11:46 عصر توسط Ghazal نظرات ( ) |

فریاد را همه می شنوند، اگر سکوتم را فهمیدی هنر کردی...

عجب جمله تاثیر گذاری بود!!


نوشته شده در پنج شنبه 90/2/22ساعت 11:8 صبح توسط Ghazal نظرات ( ) |

این روزها خدا رو شکر خوب پیش میره و اگر لطف خدا مثل همیشه شامل حال ما باشه تا روزهای آینده خبرهای خوشی خواهد شد!

خانواده امید تا حدودی راضی به این امر شدند و قرار شده طبق حرفی که زدن تا روزهای آینده همه چیز رو تموم کنن!

من که جز توکل به خدا کار دیگه ای از دستم برنمیاد و همه چیز رو سپردم به خودش که توانایی انجام هر کاری رو داره،دیگه خدا می دونه و ....بازم خدا!

دلشوره خیلی چیزا رو دارم اما خوب سعی می کنم خیلی بهشون فکر نکنم،طبق قولی که امید داده تا 2 هفته دیگه برمیگرده تا ان شاءالله همه چیز درست شه...

دیروز که 18/2/1390 رو گذروندیم،البته با هم!

از صبح با هم بودیم،رفتیم بلیط برگشتش رو گرفتیم،رففتیم باغ....و کلی اونجا عکس گرفتیم و نشستیم،بعد هم رفتیم کتابفروشی و یه کتاب واسه خودم گرفتم و .....بعد هم خداحافظ.

دلم براش تنگ شده و دلم می خواد زودتر برگرده...

به قول خودش میگه چقدر هولی دختر!اما من فقط می خوام از این برزخ نجات پیدا کنیم و بشیم مال هم.....




نوشته شده در دوشنبه 90/2/19ساعت 11:15 عصر توسط Ghazal نظرات ( ) |

خوابم نمیره،دلم می خواد تا صبح واسه یه نفر دردو دل کنم و زار زار گریه کنم.......

با اینکه نمیدونم چی بگم خوبه و اصلا" چی باید بگم ولی حالا که کسی نیست که حرفهامو بهش بزنم پس اینجا می نویسم و اشکامو رها می کنم تا بریزن

الان دلم می خواد با صدای بلند حرف بزنم و هر چی دارم بریزم بیرون تا تخلیه شم

خدایا کاش منم مثل اونایی بودم که می گن زندگی رو آسون بگیر و بی خیال باش!

نمی تونم،نمی تونم نسبت به مسایل اطرافم بی خیال باشم،نمی تونم بی خیال زندگی کنم،نمی تونم زندگی رو که با این سختی سپری می کنم آسون بگیرم...

15 دقیقه مونده تا شارژ لپ تاپم تموم شه،ولی نمی دونم چی بنویسم!

خدایا چرا روزایی که می تونن بهترین روزا باشن اینقدر تلخ میگذره،دیگه فهمیدم که توقعم زیاد نیست بلکه دنیای اطرافم بی رحمانه خنده رو از لبم می گیره و مثل امشب سیاهش می کنه تا شبی بشه به یاد موندنی!!


نوشته شده در چهارشنبه 90/2/14ساعت 12:24 صبح توسط Ghazal نظرات ( ) |

2 تا استامینوفن 500 خوردم اما هنوز سرم درد میکنه

عصری مرضیه زنگ زد و حدودا" 45 دقیقه صحبت کرد،اگه الان ازم بپرسن چی گفته نمی تونم بگم!چون همش تو فکر و خیال خودم بود...

نزدیک غروب که شد احساس خفگی می کردم،می دونستم بشینم تو خونه مجبورم ادامه نگاه های معنادار مامانم رو تحمل کنم،واسه همین زدم بیرون ..........

گفتم میرم همین نزدیکی ها یه گشتی میزنم با ماشین اما یک ساعت و نیم تو خیابونا چرخیدم و بنزین سوزوندم...

دلم می خواست یه ماشین مثل اجل معلق صاف بیاد رو ماشینم و خلاصم کنه.....

وقتی فکر می کردم امید الان داره از مهموناش پذیرایی می کنه دلم فرو میریخت،می شکستم،هر کی از دور این ماجرا رو بشنوه میگه حساسیت زنونه ست اما نیست...

من 3 ساله چشمم رو روی هر جنس مذکری بستم و به هیچ حسابشون می کنم،چه با بودنش چه موقعی که رفته بود...

اسم خواستگار که میاد تمام تنم می لرزه نکنه بیاد تو خونه جلو چشمم بشینه و اونوقت من به امید خیانت کرده باشم!

توقع زیادیه که بخوام مثل خودم که نه اما حداقل پایبند و متعهد باشه نسبت به رابطمون؟

نمی گم هیچ اتفاقی افتاده بینشون،اصلا" دو تا آدم کر و کور اما چه معنی میده؟؟؟!!!

میگه اشتباه کرده و ببخشم!!!!!!!چی رو؟اینکه راحت خودش رو میده دست بقیه؟!الان که منو نداره و داره مثلا" تلاش می کنه واسه به دست اوردنم اینجوریه دیگه وای به حال وقتی که خیالش هم راحت شد!

هر چی می خوام به خودم دلداری بدم که اتفاقی نیفتاده و تو که اون رو مظهر پاکی و تعهد و نمونه بارز اعتماد می دونی پس دیگه چه مرگته اما قانع نمیشم!

یه زن خیلی راحت می فهمه اطرافش چی میگذره (هرچند اون فکر میکنه دارم سرش رو شیره میمالم و خودم رو قهرمان جلوه میدم )اما بعضی چیزها رو به رو نمیاره،چون به طرف مقابلش اعتماد داره،اما نه اینکه دو هفته تمام تو فکر کنی که وظیفه تو درک کردنه و رو تمام نیازهات سرپوش بذاری و غافل از اینکه اطرافت ضیافتی برپاست!

فردا شب هم که همسفر هستن و .......

اصلا" دلم نمی خواد حتی بهش فکر کنم چون حسابی حالم رو به هم میریزه اما نمی تونم،نمی تونم نسبت به این قضیه که اسمش رو میذاره یه اشتباهی که هر کس میتونه تو زندگیش داشته باشه(!) بی تفاوت باشم....

این اشتباه 3 یا 4 بار تکرار شده دیگه چقدر؟؟؟!!!!تا کی می خوای بگی اشتباه شد و ببخشید؟؟!!!تا کــــــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اون شب میگه من در آن واحد نمی تونم به دو تا چیز فکر کنم!!واقعا" چقدر حضور مهمونای ناخوانده دغدغه مهمی می تونسته باشه و ایشون هم باید بهش فکر می کرده!!

بغضم ترکیده بد رقم،خدا رو شکر که عینکم پنهانش می کنه...........

گریه‌آورگریه‌آورگریه‌آورگریه‌آورگریه‌آورگریه‌آورگریه‌آور

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 90/2/13ساعت 10:17 عصر توسط Ghazal نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin